سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

نام رمان : بیگناه

نویسنده : estahrij کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : 3?0 (پی دی اف) – 0?2 (پرنیان) – 0?8 (کتابچه) – 0?2 (ePub) – اندروید 0?7 (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : 310

خلاصه داستان :

در مورد دو دوسته که پلیسن. با دو دنیای متفاوت. یکی بدشانس و دیگری خوش شانس (البته تاحدودی)
 همه به یه نوعی درگیر یه پرونده میشن. هرکدوم یه دغدغه ای دارن که هیچکدوم مسبب اتفاق افتادنش نبودن.. همه دارن از دست یک نفر که داره بازی رو می چرخونه، بازی می خورن و خودشون نمی فهمن. نمی فهمن که همه این کارا هیچه.. فقط نجات دادن مهمه. نجات عزیزانی که وارد این جریانات شدن. خواسته یا ناخواسته.

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از estahrij عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

وارد خونه شدم.مثل همیشه بوی غذا رو استشمام کردم.با وجود خستگی زیاد,یه لبخند روی لبم اومد.
داشتم کفش راحتی پا می کردم که صدای ساناز رو شنیدم:سلام بابایی.
نگاش کردم.با یک عروسک توی دستش,وسط هال ایستاده بود.کفشمو پا کردمو رفتم سمتش.
کیفمو گذاشتم زمینو بغلش کردم:سلام مخمل بابا.خوبی عزیزم؟
بعد صورتشو بوسیدم.خنده شیرینی کرد که دلم ضعف رفت براش:مرسی بابایی.خوب خوبم.
نوک دماغشو گرفتمو گفتم:قربون حرف زدنت بره بابایی.
همونطور که بغلم بود,رفتم سمت آشپزخونه.
گفتم:مامانی کجاست؟
بادستش به بالا اشاره کرد:اتاقتون.
ناخودآگاه یه لبخند روی لبام اومد.
-میای پایین بابایی؟
لباشو غنچه کرد:نه.
لپاشو بوسیدم:بابایی هم خسته اس وهم گرسنه.می خواد بره دستوصورتشو بشوره.میزاری بره؟
مجبور بودم باهاش بچگونه حرف بزنم.وگرنه راضی نمیشد.
گفت:باشه.
بعد خودشو خم کرد سمت پایین.روی زمین گذاشتمش:افرین دختر بابا.
باهمون اخم رفت سمت مبل.چه قدر پرتوقع بود.
رفتم سمت اتاقم.بادرزدن وارد شدم:اجازه ست؟
سیما که روبه روی آینه میز پاتختی ایستاده بود به سمتم برگشت.
بادیدنم لبخند زد:بفرمایید آقا.






تاریخ : دوشنبه 94/9/30 | 4:0 عصر | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.