سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

نام رمان : آسمان آذر

نویسنده : zed-a کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : 3?6 (پی دی اف) – 0?3 (پرنیان) – 1?01 (کتابچه) – 0?3 (ePub) – اندروید 1?0 (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : 389

خلاصه داستان :

ایمان و آذر با هم ازدواج میکنند، دانشگاه قبول میشوند ومجبور به ترک دیار به سمت تهران. هر دوصاف وساده و عاشق هستند.تنها و غریب و صدالبته بی پول!
باهم تلاش میکنند و باهم درس میخوانند. اما همه چیزخوب نمی ماند و کم کم آن زندگی ساده وصمیمی تحت تأثیر محیط قرار میگیرد…

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از zed-a عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

مثل همیشه روزمرگی و تمام. آخرین بیمار مطب را ترک کرد.
هوا تقریبا تاریک شده بود و غروب دلگیر پائیزی فضای اتاقم را پر کرده بود. سالاری به در زد و گفت :
-خانوم بازم دیرتر میرید ؟ ( همانطور پشت به او درحالی که از پنجره خیابان را تماشا میکردم ، سرتکان دادم که یعنی ” آره” )
و چه عالی بود که کنجکاوی نمیکرد.چقدر خوب بود که دلیل این ماندن های گهگاه خارج از ساعت کاری را نمیپرسید…
صدایش را ازبیرون شنیدم :
-چراغ هم که خاموش ؟
-…
با اینکه جوابم سکوت بود، چراغ هارا مثل برنامه ی همیشگی خاموش کرد، در را بست و صدای قدم هایش در راهرو پیچید. سردم بود. شنل بافت را بیشتر دورم پیچیدم و منتظرشان شدم…
پرده ی لوردراپه را به حالت کرکره ای درآوردم تا بهتر خیابان خاکستری را ببینم.
بارانی که از صبح نم نم میبارید، در یک لحظه وحشی وتبدیل به سیل شد. مات زده به خیابان خیره شدم. سالاری را دیدم که کلاه سوئیشرتش را روی سرش انداخت و تقریبا قدم تند کرد تا خودش را به پرایدش برساند. شاید تنها کسی بود که کمی از او خوشم میامد.. مدتی که باهم بودیم هیچ حرفی نمیزدیم. هردو بیشتر میدیدیم و فکر میکردیم.






تاریخ : دوشنبه 94/10/28 | 9:13 صبح | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()

نام رمان : بلای دوست داشتنی (فاجعه ی زیبا)

نویسنده :جمی مک گوایر – ترجمه parizad17 کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : 3?9 (پی دی اف) – 0?3 (پرنیان) – 0?9 (کتابچه) – 0?3 (ePub) – اندروید 0?8 (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : 386

خلاصه داستان :

اَبی دختر خیلی خوبیه . نوشیدنی نمی خوره ، فحش نمیده و محافظه کارانه لباس میپوشه . اون فکر میکنه اینجوری میتونه از گذشته ی تاریکش فرار کنه . گذشته ی که به خاطرش ، همراه بهترین دوستش امریکا ، به ایسترن امده تا یه شروع تازه داشته باشه . ابی فقط یه هدفداره : دوری کردن از دردسر .
تراویس مددوکس ،  خود دردسره …پسر بد دانشگاه . یه پسر جذاب ، باهوش ،  یه بوکسور خیلی خوب و صد البته دخترباز . تراویس اعتقادی به دوست دختر نداره و هیچ وقت تو زندگیش ، هیچ رابطه ی طولانی تر از یک شب، با هیچ دختری نداشته . تراویس وقتی متوجه بی توجهی اَبی نسبت به خودش میشه ، پای ابی رو به یک شرط بندی میکشه . شرطی که اگه ابی ببازه ،  باید یک ماه با تراویس زندگی کنه واگه تراویس ببازه …

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از ‌parizad17 عزیز بابت ترجمه این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

همه چیز اتاق داشت فریاد می زد , من به انجا تعلق ندارم . پله ها درحال ریزش بودند و تماشاگران با فریاد شانه به شانه ی هم ایستاده بودند. هوا ترکیبی از بوی خون , عرق و ماندگی می داد . دستهای دراز شده برا دادن پول , اسمها و شماره های که با فریاد گفته می شد درک همه چیز را به قدری سخت کرده بود, که برای فهم همدیگر از حرکت دستها استفاده می شد . خودم را میان جمعیت فشار دادم و به دنبال بهترین دوستم راه افتادم . آمریکا در حالی که لبخند پهنش حتی زیر نور کم جان اتاق هم پیدا بود گفت :
“پولهات رو داخل کیفت نگه دار, ابی “
شِپلِی فریاد زد :
” نزدیک هم بمونید ,الان شروع بشه همه چیز بدترم میشه ” .
امریکا در حالی که شِپلِی ما را به طرف دریای از ادم هدایت می کرد ,اول دست او و بعد دست من را گرفت . صدای بلندی شبیه غرش یک گاو نر فضای مه الود اتاق را شکست . از ترس یک متر به هوا پریدم و برای پیدا کردن منبع صدا اطرافم را نگاه کردم . مردی درحالی که مقدار زیادی پول نقد در یک دست و بلندگوی در دست دیگرش داشت , روی یک صندلی چوبی ایستاده بود . بلندگو را به دهان نزدیک کرد و گفت :
” به حمام خون خوش امدین , اگه دنبال اقتصاد 101 هستید باید بگم جای کاملا اشتباهی تشریف اوردی ,دوست من ! اگه دنبال رینگ میگردین اینجا همون جای که دنبالش می گردین. اسم من آدامه . قوانین رو من تعیین می کنم . من می گم کی برنده شده . شرط بندی به محض اینکه حریفها وارد رینگ شدن تموم می شه .دست زدن به مبارزها ممنوع , کمک کردن و نزدیک شدن به رینگ ممنوع …اگه قوانین رو بشکنین , یک دل سیر کتک می خورین و بدون اینکه پولتون رو بگیرید, با یک تیپا بیرون می شین . این شامل حال شما هم می شه خانوم ها “






تاریخ : دوشنبه 94/10/28 | 9:12 صبح | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()

نام رمان : دوست داشتنِ آقای دنیلز

نویسنده : بریتنی سی چری – مترجم : مینا آخوندی کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : 3?5 (پی دی اف کامپیوتر) – 4?1 (پی دی اف تبلت) – 5?1 (پی دی اف گوشی)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، APK

تعداد صفحات : 334

خلاصه داستان :

او دیگر همان مرد جذابی که چند شب پیش روح مرا دوباره با آن آهنگ عاشقانه زنده کرد نبود , همان مردی که مرا خنداند و اجازه داد برایش بگریم . همان مردی که با لبهای جستجوگرش مرا از نو زنده کرد…
نه , او دیگر دنیل نبود .
او آقای دنیلز بود و من دانش آموز ساده اش که او به سردی از خود رانده بود .

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر، تبلت و گوشی) – JAR (جاوا) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از مینا آخوندی عزیز بابت ترجمه این رمان زیبا .

 

هم اکنون به صورت آنلاین خرید را انجام دهید و لینک دانلود PDF ، نسخه ی اندروید، پرنیان و کتابچه را در دریافت کنید :

 خرید

 

 

قسمتی از متن رمان :

بسیار عصبانی بودم و ذهنم در گیر موضوعات مختلف ! جیپم را در کنار کوچه پارک کردم . هیچ وقت به این قسمت از شهر قدم نگذاشته بودم ؛ روحم هم از وجود چنین جایی با خبر نبود . آسمان ِ شب ، تیره و تار بود و سرمای زمستان حالِ بدم را بدتر می کرد . نگاهم افتاد به داشبورد ماشین :
ساعت 5 صبح بود !
به خودم قول داده بودم دیگر هیچ وقت سراغش را نگیرم . با کارهائی که کرده بود ، شکافی عمیق بین من و خودش ساخته بود ، آنقدر عمیق که تمام گذشته مان را در خودش غرق کند . به هر حال می دانستم که نمی توانم سر قولم بمانم . او برادرم بود . گرچه گند زده بود – کاری که همیشه می کرد – ولی هنوز هم برادرم بود .
پس از گذشت 15 دقیقه ، دیدن جیس (Jace) که لنگان لنگان از کوچه بیرون می آمد و اطرافش را به دقت می پائید ، سر جایم میخکوبم کرد .
غرولند کنان زیر لب به جیس لعنت فرستادم و از ماشین بیرون پریده و در را با عصبانیت بستم . جلوتر رفتم و زیر نور چراغ خیابان به صورت جیس نگاه کردم . چشم چپش متورم و کبود شده بود و لب پائینش هم شکافته شده بود . پیراهن سفیدش هم خونی بود . همان طور که کمک می کردم سوار جیپ شود زیر لب با عصبانیت غریدم :
- ” چه مرگت شده ؟ ”
زیر لب ناله کرد.
سعی کرد لبخند بزند .
دوباره ناله کرد .
در سمت او را بستم و به سرعت به سمت راننده رفته و سوار شدم .
جیس کف دستش را به صورتش کشید ، خون روی تمام صورتش پخش شد:
- ” لعنتیا بهم چاقو زدن ” .
سعی کرد بخندد ولی ظاهرش خلاف آن را نشان می داد . با فکی منقبض از عصبانیت ادامه داد
- ” به رِد گفتم پولتو تا هفته ی دیگه بهت پس می دم ولی اون آدماشو فرستاد سراغم ”






تاریخ : پنج شنبه 94/10/10 | 5:44 عصر | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()

نام رمان : کاش هنوزم عاشقم بودی

نویسنده : شهلا خودی زاده کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : 3?5 (پی دی اف) – 0?3 (پرنیان) – 0?9 (کتابچه) – 0?3 (ePub) – اندروید 0?8 (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : 337

خلاصه داستان :

دختری به ظرافت بلور، دختری به نرمی پر، اما به سختی سنگ… مقاوم و محکم هم چون کوه….
داستان روایت دختریست که با مشکلات و فراز و نشیب های زندگیش می جنگه اما خوب هر آدمی یه جا هر چقدر هم که مقاوم و قوی باشه باز هم احتیاج به یه حامی داره به کسی که بتونه بهش تکیه کنه و اون جایی که دختر قصه ی ما کم میاره…

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از شهلا خودی زاده عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

نگاهش به تک درخت بزرگ و کهنسال حیاط خیره مانده بود… زاغ سیاهی که قار قار کنان از روی شاخه ی لخت و بی برگ چنار به پرواز درآمد او را افکارش بیرون کشید. دستی به پیشانی مرطوبش کشید و عرق نشسته بر آن را پاک کرد. هر گاه این گونه به فکر فرو می رفت تمام تن و بدنش خیس می شد. به آرامی از جا بلند شد و به سمت کمد لباسش رفت. دستش را به نرمی روی بدنه ی فلزی و رنگ و رو رفته ی آن کشید و نگاه غمگینش را دوباره در اتاق چرخاند. اتاقی که سال ها محل زندگیش بود.سال هایی که بالاخره با تمام سختی هایش به پایان رسیده بود. سال های بی کسی و تنهایی!
تمام زوایای اتاق را از نظر گذراند… سه کمد کوچک فلزی و سه تخت یک نفره، تنها وسایل اتاق بود و پنجره ی بزرگ و چوبی که رو به حیاط قرار داشت. پنجره های که بارها زمان دلتنگی هایش گوشه ای از آن می نشست و تا ساعتها در سکوت به بیرون خیره می شد و همیشه ی خدا در زمستان از لا به لای درزهایش سوز بدی می آمد. لبخند تلخی کنج لبانش نشست… داشت با تمام داشته ها و نداشته هایش خداحافظی می کرد… مگر نه این که تا ساعتی دیگر از آن جا می رفت… اما خب دل کندن از تمام روزهای کودکی که در آن جا گذرانده بود، کار سهل و آسانی نبود.بار دیگر، نگاهی دور تا دور اتاق چرخاند. از همین حالا احساس دلتنگی می کرد. دلش رفتن و نرفتن می خواست و دو روز بود که با خود درگیر بود… دو روزی که پلک بر هم نگذاشته بود… ترس و هراسی که وجودش را در برگرفته بود، در این دو روز لحظه ای او را رها نکرده بود.
دروغ چرا؟!با خود که رودربایستی نداشت. به معنای واقعی کلمه می ترسید و پای رفتن نداشت. آخر مگر می شد در این جامعه ای که با داشتن هزار کس، باز هم دچار مشکل می شدی، اویی که هیچ کس و کاری نداشت بتواند جان سالم به در برد. افسرده لبه ی تخت نشست. بغض کرده بود و دلش گریه می خواست. نگاهش به در کمد که بازش کرده و همان گونه به حال خود رهایش کرده بود، مات شد… ساک کوچک قرمز رنگی که دیروز خانم مفتح به او داده بود از درون کمد به او دهن کجی می کرد. از روی تخت روی زمین خزید و خود را کنار کمد کشید… دستش را جلو برد و ساک را بیرون آورد و بدون هیچ تأملی چند دست لباس و وسایل اندکش را در آن جا داد… تصمیمش را گرفته بود رفتن بهتر از ماندن بود. برخلاف اسمش که ناز بود چهره ی چندان نازی نداشت… اصلا نمی دانست آن که این چنین اسمی روی او گذاشته، چه فکری کرده است؟… هر بار وقتی یکی از خیرین نامش را می پرسید با خجالت نامش را بر زبان می راند… همیشه فکر می کرد” اسم باید به چهره ی آدم بخوره… نه اینکه اسمت ناز باشه و …”
آهی از سر افسوس کشید… هنوز دکمه های مانتویش را نبسته بود که در با شدت باز شد و مهتاب هیجان زده وارد اتاق شد:
- ای بابا تو کجایی؟ دِ بیا دیگه…






تاریخ : پنج شنبه 94/10/10 | 5:41 عصر | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()

نام رمان : از تو به خود رسیدم

نویسنده : طلایه کلاهی کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : 1?4 (پی دی اف) – 0?1 (پرنیان) – 0?7 (کتابچه) – 0?1 (ePub) – اندروید 0?7 (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : 150

خلاصه داستان :

روایت دانیال روشن از جمله گل پسرایی که دیدیم یا در بابشون شنیدیم؛ این بار نقل میکنه از داشته هاش … و میرسه به شناختی که نداشته… و حسی زیبا… یک عاشقانه خواندنی…

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از طلایه کلاهی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

دانیال:
-:حسب الفرمایش مامان گرام اومدم دنبال بهار فرودگاه؛بالاخره نیم ساعت تاخیر به سر اومد؛قوطی رانی رو هدف گیری نمودم داخل سطل وجلوی دیوار گرانیتی ورودی سالن دستی به موهام کشیدم؛ این عادت برجا مونده از زمانیه که موهام بلند بود…
الهی شکرقد بلندم تیر رس نگاهم رو وسیع می کنه…اون لبخندی که اغلب اذین صورتشه گشوده تر شدو با دست اشاره کرد میره ساکش رو بگیره…
فکر کردم دقیقا نگین مناسب این دندونای صدفی وزیباست؛نه مستان که هر کدوم از دندوناش اندازه عاج فیله!
بهار:سلام؛باعث زحمت شدم!
-:ارادتمند اقربا ییم دیگه! وساکش رو گرفتم
-:پارسال دوست امسال اشنا!
چمدونش رو کشید ..هم قدمم شدو گفت:من همیشه دوستم!اما آهان یادم انداختی گله کنم؛چرا با بقیه نیمدی شیراز؟!
-:شیراز فصلش بهار نه ظل تابستون?!
وسایلش رو گذاشتم پشت و نشستیم..
بهار:این جا هم که گرمه!
همینطور که دنبال یک اهنگ خوب بودم؛با خنده گفتم:سوغات خودته؛ و الا دیشب بارون می زد !
خندید..
کمربندم رو بستم وکولرو روشن کردم…
بهار:رفتی خونه خودت؟!
-:راستش همه جا سرای من است؛ مثلا دیشب خونه شیدا موندم!
بهار: شنیدم بردیا اولین اسمی که گفته دایی دانی بوده!
پول پارکینگ رو حساب می کردم …
عکس بردیا روی موبایلم رو نشونش دادم وگفتم:عشقه!






تاریخ : دوشنبه 94/10/7 | 11:30 صبح | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()

 

 

   

نام رمان : عشق زشت

نویسنده : کالین هوور – مترجم : لیلا آخوندی (شبنم) کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : 3?1 (پی دی اف کامپیوتر) – 3?5 (پی دی اف تبلت) – 4?3 (پی دی اف گوشی)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، APK

تعداد صفحات : 287

خلاصه داستان :

وقتی تیت کالینز برای اولین بار خلبان مایلز آرچر رو می بینه ، خودش هم میدونه که عشق در یک نگاهی در کار نیست. اون دو تا حتی تا مرز دوست صدا کردن هم دیگه هم جلو نمیرن. تنها حس مشترک بین این دو ، کشش بی حد و اندازه نسبت به همدیگه س. جلوتر که میرن ، مشخص میشه یه نقطه ی اشتراک دیگه هم در کاره : مایلز نمیخواد عاشق بشه و تیت فرصتی برای عاشقی نداره !
مایلز شرطی داره برای ادامه دادن رابطه شون :
از گذشته چیزی نپرس …
انتظار آینده ای نداشته باش …
فکر میکنن از پسش برمیان ، ولی بلافاصله میفهمن که اوضاع از کنترلشون خارج میشه :
قلب ها پا در میونی میکنن
تعهدات شکسته میشن
قوانین متزلزل میشن
و عشق “زشت” میشه …

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر، تبلت و گوشی) – JAR (جاوا) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از لیلا آخوندی عزیز بابت ترجمه این رمان زیبا .

 

هم اکنون به صورت آنلاین خرید را انجام دهید و لینک دانلود PDF نسخه ی اندروید، پرنیان و کتابچه را در دریافت کنید :

 

قسمتی از متن رمان :

- یه نفر گردن شما رو با چاقو زده ، بانوی جوان !
چشمام گشاد شد ، و به آرامی به سمت مرد سالخورده ای که کنار دستم ایستاده بود برگشتم. دکمه ی سمت بالای آسانسور رو زد و روش رو به من کرد. خندید و به گردنم اشاره کرد :
- ماه گرفتگیت رو می گم!
دستم بی اراده سمت گردنم رفت و ماه گرفتگی کمرنگ ِ درست پایین گوشم رو لمس کردم.
- پدربزرگم همیشه می گفت جای ماه گرفتگی نشون می ده یه نفر تو زندگی قبلیش چطور قائله رو باخته . تو گردنت ماه گرفتگی داری ، حاضرم شرط می بندم مرگ سریعی داشتی !
لبخند می زنم ، نمیتونم بگم که ترسیدم یا خوشم اومده . این مرد ، بر خلاف شروع مکالمه ی نه چندان جالبش ، نمی تونه اونقدرها خطرناک باشه. قامت خمیده و حالت لرزانش نشون می ده یک روز هم کمتر از هشتاد سال نداره. چند قدم آروم به سمت صندلیهای مخمل قرمزی که چسبیده به دیوار کناری آسانسور قرار داده شدند برمیداره . ناله کنان توی صندلی فرو می ره و دوباره به من نگاه میکنه :
- داری میری طبقه ی هیجدهم ؟
حین حلاجی کردن سوالش چشمام باریک میشه . اون از طریقی میدونه کدوم طبقه دارم می رم ، با اینکه این اولین بار در عمرمه که پا توی این مجتمع آپارتمانی گذاشتم ، و قطعا اولین باره که چشم تو چشم این مرد شدم.
محتاطانه جواب میدم :
- بله قربان ! شما اینجا کار می کنین ؟
- آره ، در واقع!
سرش رو به سمت آسانسور برمیگردونه و چشمای من روی شماره های روشن جلوی چشمم حرکت میکنه. 11 طبقه مونده تا برسه. دعا میکنم زودتر برسه.
- کار من زدن دکمه های آسانسوره . فکر نمیکنم هیچ عنوان رسمی ای برای شغل من وجود داشته باشه ، ولی دوست دارم خودم رو کاپیتان پرواز بدونم ، با توجه به اینکه مردم رو 20 طبقه توی فضا بالا می برم !
به کلماتش لبخند می زنم ، آخه برادر و پدر من هر دو خلبانن.
- چه مدت کاپیتان پرواز بودید ؟
همونطور که منتظرم سوال میکنم. قسم می خورم این کندترین آسانسوریه که تو عمرم دیدم.
- از وقتی که برای نگهداری ساختمون خیلی پیر شدم. قبل از اینکه کاپیتان بشم 32 سال اینجا کار کردم. الانم فکر کنم بیشتر از 15 ساله مردم رو راهی پرواز میکنم. مالک از سر دلسوزی یه کاری به من داده تا وقتی مرگم سربرسه مشغول باشم.
با خودش لبخند می زنه :
- چیزی که نمی دونست اینه که خدا کلی چیزهای عالی به من داده تا تو زندگیم انجام بدم. و حالا انقدر پیش رفتم که انگار قرار نیست هیچ وقت بمیرم.
وقتی در آسانسور بالاخره میرسه دارم با صدای بلند می خندم. خم میشم تا ساکم رو بردارم و در همون حال ، قبل از وارد شدن یه بار دیگه به طرفش بر میگردم:
- اسمتون چیه ؟
- ساموئل* ، ولی کاپی صدام کن. همه همین کار رو میکنن.
- تو هم ماه گرفتگی داری کاپی ؟






تاریخ : دوشنبه 94/10/7 | 11:29 صبح | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()

نام رمان : آقای حساس خانوم خشن

نویسنده : ramika کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : 2?6 (پی دی اف) – 0?2 (پرنیان) – 0?9 (کتابچه) – 0?4 (ePub) – اندروید 0?9 (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : 282

خلاصه داستان :

دختری شیطون، بی ملاحظه که بین سه تا پسر بزرگ شده و روحیه اش شده شبیه پسرا…
پسری ساکت و سر به زیر که بین سه تا دختر بزرگ شده و روحیه اش کپی دختراس.
این گل پسر و گل دختر با هم همکار میشن و با هم اتفاقای بانمکیو رقم میزنن…

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از ramika عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

_از وقتی کوچیک بودم به جای خاله بازی، ماشین بازی میکردمو به جای لِی لِی ،کشتی میگرفتم.کم کم همه جوره شدم کپی برابر اصل پسرا.تو کوچه دروازه بانی میکردم و یاد ندارم که با دخترا هم بازی شده باشم….
_این منم یه پسر با خلقو خوی دخترونه تا چشم رو هم گذاشتم نشسته بودم جلو چهار تا دخترو چایی تعارف میکردم و یا موهای عروسکمو پاپیون میزدم !!!
ماآدما مثل خمیریم….هرجور ورزمون بدن همون شکلی مشیشم.شخصیتامون آینه معکوس هم نشینامونه و بس…






تاریخ : دوشنبه 94/9/30 | 3:58 عصر | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()

نام رمان : پشت کوه

نویسنده : لیلی تکلیمی کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : 6?2 (پی دی اف) – 0?5 (پرنیان) – 1?1 (کتابچه) – 0?6 (ePub) – اندروید 1?0 (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : 586

خلاصه داستان :

یه خانم جوان برای تدریس به مدرسه ای می ره که در یک روستای نسبتا دور افتاده ست، اونجا با بچه ها و اتفاقات جالبی روبه رو می شه .
ما در این داستان علاوه بر خانم معلمی که سعی داره صبور و منطقی نشون بده، با پسر نوجوون با نمکی هم آشنا می شیم که رو مخ این خانم معلمه و تقریبا هیچیش به آدمیزاد نرفته ولی یه کمی که پیش بریم حتی می تونیم عاشقش بشیم.
توی این داستان با هم می خندیم، می ترسیم و با ماجراهایی رو به رو می شیم که مرتبط با شهروندان نامرئی و غیرعادی پشت کوه، یعنی اجنّه ست!

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از لیلی تکلیمی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

آقای مدیر که پیش بینی کرده بود دیر یا زود مرا ببیند که گوش کوهان را گرفته ام و به شیوه ی معلم های قبلی اورا به سوی دفتر می کشانم، زیرلب باخودش غرولندی کرد:
ـ” پس بالاخره تو هم صبرت تموم شد!”
معترضانه صدایم را بالا بردم:
ـ” آقای صادقی لطفا تکلیف منو با این کوهان پشت کوهی روشن کنید!”
مدیر بابی حوصلگی غرید:
ـ” شماره تلفن خونه تون روبده تا بگم بابات بیاد تعهد بده…”
با خشم دندان به هم ساییدم:
ـ” تعهد؟ کار این جونور از تعهد گذشته، دیوونه م کرده با این خل بازی هاش!”
بی تفاوتی مدیر روی اعصابم بود:
ـ” باشه، هرچی شما بگین… خیلی خب کوهان، شماره تلفن!”
این دیگر آخرش است! موقع ثبت نام بچه ها شماره از آنها نگرفته یعنی؟!
کوهان بی هیچ نگرانی و دلشوره ای پاسخ داد:
ـ” ما تلفن نداریم.”
مدیر هم اصلا دلشوره ای نداشت:
ـ” شماره همسایه تون رو بده.”
کوهان شماره ی همسایه اش را روی یک ورقه نوشت. مدیر شماره گیری کرد و زد روی بلندگو:
ـ” الو؟”
ـ” سلام خانم، ازمدرسه ی کوهان پشت کوهی تماس می گیرم. “
ـ” کوهان همسایه مونه، به من چه؟”
ـ” می شه لطفا پدرش رو صدابزنید؟”
ـ” نه! پدرش اون میش سیاه سفیده شون رو برده دامپزشکی، فکر کنم مش مشه گرفته، یا شاید هم جنون گاوی…”
ـ” خب مادرش رو صدا کنید!”
ـ” نمی شه، مادرش رفته جهازبرون دختر خوارشوهر خواهرش!! یه گلدون کریستال هفتاد و سه هزارتومنی هم به عنوان چشم روشنی براشون خریده تا چش و چال فامیل دوماد درآد!”
ـ” برادر بزرگ ترش چی؟”
ـ” بانامزدش رفتن مشهد زیارت، ساعت سه وبیست وپنج دقیقه صبح بلیط داشتن که دوساعت تأخیر بهش خورد و سرساعت ده و چهل و سه دقیقه پرواز کردن!!”
ـ” خودتون لطفا یه سر بیاین مدرسه.”
ـ” وا به من چه؟ مگه من فضولم؟!”
و بی هیچ مقدمه ای ارتباط از آن سوی خط قطع شد. مدیر با بی حوصلگی گوشی قطع شده را اندکی به سویم متمایل کرد تا بگوید دیدی قطع شد؟ وبعد بابی قیدی شانه ای بالا انداخت وگوشی را روی شارژرش گذاشت.






تاریخ : دوشنبه 94/9/30 | 1:1 صبح | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()

Shatranje Shekasteh دانلود رمان شطرنج شکسته | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

1 دانلود رمان شطرنج شکسته | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) نام رمان : شطرنج شکسته

2 دانلود رمان شطرنج شکسته | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) نویسنده : *Silver Sun* کاربر انجمن نودهشتیا

3 دانلود رمان شطرنج شکسته | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) حجم کتاب : 3?8 (پی دی اف) – 0?3 (پرنیان) – 0?9 (کتابچه) – 0?3 (ePub) – اندروید 0?8 (APK)

11 دانلود رمان شطرنج شکسته | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

4 دانلود رمان شطرنج شکسته | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) تعداد صفحات : 433

14 دانلود رمان شطرنج شکسته | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) خلاصه داستان :

سرتیپ دوم سورنا فروزش، مسئولیت بزرگی رو به عهده گرفته. از بین بردن باند قاچاق مواد مخدر فردی به اسم گودرز…
و توی این راه تنها نخواهد بود. مردانی از فرزندان ایران زمین، همه برای ایران گام خواهند برداشت.
و از همه چیزشون می گذرن، جونشون رو توی این راه می گذارن.
ولی در نهایت باید دید؛ کی پیروز میدانه؟!
و بعد از اون، حضور یک مرد از جایی دور…! برای انتقام اومده. اومده که بسوزونه و خاکستر کنه.
و یک گذشته فاش می شه.
یک گذشته از یک سرباز شطرنج
روزهایی از زندگی یک شطرنج شکسته…

 

5 دانلود رمان شطرنج شکسته | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

6 دانلود رمان شطرنج شکسته | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) پسورد : www.98ia.com

7 دانلود رمان شطرنج شکسته | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) منبع : wWw.98iA.Com

11 دانلود رمان شطرنج شکسته | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) با تشکر از *Silver Sun* عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

pdf دانلود رمان شطرنج شکسته | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

jar1 دانلود رمان شطرنج شکسته | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

jar2 دانلود رمان شطرنج شکسته | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

epub دانلود رمان شطرنج شکسته | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

android دانلود رمان شطرنج شکسته | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

21 دانلود رمان شطرنج شکسته | *Silver Sun* کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) قسمتی از متن رمان :

دستش را روی شقیقه اش گذاشته بود و فشار می داد.چشم هایش را بست و سعی کرد کمی آرام بگیرد.تصویری که دیده بود از ذهن بی قرارش بیرون نمی رفت.چه کسی انتظار داشت که نوشاد… نوشاد رادان مرتکب چنان کاری بشود؟ چشم هایش را آرام باز کرد گویی که انتظار داشت هیج نبیند. دهانش را باز کرد و سعی کرد هوای درون ماشین را به ریه ی خشکش بفرستد. نگاهی به اعداد قرمز رنگ انداخت. سری تکان داد و دستش را به سمت جعبه دنده برد. همزمان با سبز شدن چراغ ماشین از جا کنده شد.
بی وفقه می راند و هر چه فکر می کرد نمی دانست که به کجا می رود. صدای زنگ موبایلش چیزی را به او یادآوری کرد.ن فس عمیقی کشید و رد تماس زد و بعد مسیر خود را بدون توجه به بوق های آزاردهنده دیگر رانندگان عوض کرد. جلوی ساختمان بزرگ و سفید رنگ آسایشگاه که تنها نفرت را به یاد او می آورد پارک کرد. در ماشین را به هم کوبید و بعد صدای قفل شدن درها در گوشش پیچید.
وارد ساختمان شده بود.به سمت اتاق مورد نظرش رفت.در کرم رنگ را باز کرد و وارد اتاق شد. لبخندی را هر چند بی مورد مهمان لب هایش کرد.آرام گفت.
- سلام.
می دانست مثل همیشه جوابش تنها سکوت است. شال سفید رنگش را روی مبل قهوه ای قدیمی پرت کرد. گیره موهایش را باز کرد و به سمت یخچال کوچک گوشه اتاق رفت.درش را به آرامی باز کرد و بطری آب معدنی را بیرون کشید. ساعتی بعد هر دو رو به روی هم نشسته بودند و با نگاه تمام گلایه ها را بازگو می کردند. نائیریکا آرام شروع به صحبت کرد.صدایش همچون موج بر جان بی قرار جهانشاه، پدر ناتوانش، می نشست.
- امروز خبر خاصی نبود…رفتم باشگاه.برگشتم خونه…سیما رفته بود آرایشگاه.با نوشاد حرف…نزدم.






تاریخ : جمعه 93/8/23 | 6:47 عصر | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()

Niish دانلود رمان نیش | نازنین 87 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

1 دانلود رمان نیش | نازنین 87 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) نام رمان : نیش

2 دانلود رمان نیش | نازنین 87 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) نویسنده : نازنین 87 کاربر انجمن نودهشتیا

3 دانلود رمان نیش | نازنین 87 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) حجم کتاب : 2?3 (پی دی اف) – 0?2 (پرنیان) – 0?8 (کتابچه) – 0?2 (ePub) – اندروید 0?7 (APK)

11 دانلود رمان نیش | نازنین 87 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

4 دانلود رمان نیش | نازنین 87 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) تعداد صفحات : 218

14 دانلود رمان نیش | نازنین 87 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) خلاصه داستان :

از رادیو مناجات سوزناک حضرت علی پخش می شد . قلب شکسته ام بی تابش بود .باز این دل … امان از این دل …
محمد طعنه زد: تعارف نداریم ، گریه کن…(تلخ تر نیش زد)گریه کن براش …سبک میشی !
لبخند تلخی زدم ،به صفحات کتاب زل زدم و خواندم :
“هیچ گاه کسی را دوست نداشته باش ، چون دوست داشتن اسارت است و اسارت انسان را به جنون می کشاند ، هر گاه کسی را دوست داشتی رهایش کن ، اگر به سویت بازنگشت بدان که از اول هم مال تو نبوده است .”
محمد گفت : مال ِ تو نبود رهاش کن!
سوز اشک چشمم را سوزاند
-رهاش کردم … اون رهام نمی کنه .
و نگاهم به آن سوی شیشه ،به آن سوی خیابان کشیده شد به ماشین مشکی مدل بالایش …
اگر دوستم نداری چرا رهایم نمی کنی ؟

 

5 دانلود رمان نیش | نازنین 87 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

6 دانلود رمان نیش | نازنین 87 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) پسورد : www.98ia.com

7 دانلود رمان نیش | نازنین 87 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) منبع : wWw.98iA.Com

11 دانلود رمان نیش | نازنین 87 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) با تشکر از نازنین 87 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

pdf دانلود رمان نیش | نازنین 87 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

jar1 دانلود رمان نیش | نازنین 87 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

jar2 دانلود رمان نیش | نازنین 87 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

epub دانلود رمان نیش | نازنین 87 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

android دانلود رمان نیش | نازنین 87 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

21 دانلود رمان نیش | نازنین 87 کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل) قسمتی از متن رمان :

نگاه بیحوصله و کسل پیروز از ازدحام داروخانه به اسمان نارنجی کشیده شد برف نم نمک باریدن گرفته بود.
یاد اولین برفی که دیده بود افتاد ، به مادرش گفته بود “مامان از اسمون کاغذ می ریزه “
آه بلندی کشیدو باز نگاهش به در داروخانه دوخته شد . امان از دست مادرش .بخاطر اصرارهای او ،مجبور شده بود با “آنا ” به دکتر برود .
دلش شور ِ رستوران را می زد موبایلش را برداشت و شماره گرفت سامان گوشی را پاسخ داد.
-الو سلام پیروز خان …چطوری هنوز بیمارستانی ؟
-سلام …نه چه خبر؟
-امن و امان …صاحب مجلس نیم ساعت پیش زنگ زد که مهمونا شون از بهشت زهرا تو راهن !
آنا با کیسه ی داروها از داروخانه بیرون زد.
پیروز سریع گفت: همه چی ردیفه ؟
-بله پیروزخان … راستی شب خودتون می اید دیگه ؟
-اره خدافظ!
در ماشین که باز شد جبهه ای از هوای سرد تنش را به لرزه انداخت. کیسه ی داروها را گرفت و آنا ماشین را روشن کرد .






تاریخ : جمعه 93/8/23 | 6:45 عصر | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()
<      1   2   3      >
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
.: Weblog Themes By SlideTheme :.