سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

نام رمان : آسمان آذر

نویسنده : zed-a کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : 3?6 (پی دی اف) – 0?3 (پرنیان) – 1?01 (کتابچه) – 0?3 (ePub) – اندروید 1?0 (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : 389

خلاصه داستان :

ایمان و آذر با هم ازدواج میکنند، دانشگاه قبول میشوند ومجبور به ترک دیار به سمت تهران. هر دوصاف وساده و عاشق هستند.تنها و غریب و صدالبته بی پول!
باهم تلاش میکنند و باهم درس میخوانند. اما همه چیزخوب نمی ماند و کم کم آن زندگی ساده وصمیمی تحت تأثیر محیط قرار میگیرد…

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از zed-a عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

مثل همیشه روزمرگی و تمام. آخرین بیمار مطب را ترک کرد.
هوا تقریبا تاریک شده بود و غروب دلگیر پائیزی فضای اتاقم را پر کرده بود. سالاری به در زد و گفت :
-خانوم بازم دیرتر میرید ؟ ( همانطور پشت به او درحالی که از پنجره خیابان را تماشا میکردم ، سرتکان دادم که یعنی ” آره” )
و چه عالی بود که کنجکاوی نمیکرد.چقدر خوب بود که دلیل این ماندن های گهگاه خارج از ساعت کاری را نمیپرسید…
صدایش را ازبیرون شنیدم :
-چراغ هم که خاموش ؟
-…
با اینکه جوابم سکوت بود، چراغ هارا مثل برنامه ی همیشگی خاموش کرد، در را بست و صدای قدم هایش در راهرو پیچید. سردم بود. شنل بافت را بیشتر دورم پیچیدم و منتظرشان شدم…
پرده ی لوردراپه را به حالت کرکره ای درآوردم تا بهتر خیابان خاکستری را ببینم.
بارانی که از صبح نم نم میبارید، در یک لحظه وحشی وتبدیل به سیل شد. مات زده به خیابان خیره شدم. سالاری را دیدم که کلاه سوئیشرتش را روی سرش انداخت و تقریبا قدم تند کرد تا خودش را به پرایدش برساند. شاید تنها کسی بود که کمی از او خوشم میامد.. مدتی که باهم بودیم هیچ حرفی نمیزدیم. هردو بیشتر میدیدیم و فکر میکردیم.






تاریخ : دوشنبه 94/10/28 | 9:13 صبح | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()

نام رمان : بلای دوست داشتنی (فاجعه ی زیبا)

نویسنده :جمی مک گوایر – ترجمه parizad17 کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : 3?9 (پی دی اف) – 0?3 (پرنیان) – 0?9 (کتابچه) – 0?3 (ePub) – اندروید 0?8 (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : 386

خلاصه داستان :

اَبی دختر خیلی خوبیه . نوشیدنی نمی خوره ، فحش نمیده و محافظه کارانه لباس میپوشه . اون فکر میکنه اینجوری میتونه از گذشته ی تاریکش فرار کنه . گذشته ی که به خاطرش ، همراه بهترین دوستش امریکا ، به ایسترن امده تا یه شروع تازه داشته باشه . ابی فقط یه هدفداره : دوری کردن از دردسر .
تراویس مددوکس ،  خود دردسره …پسر بد دانشگاه . یه پسر جذاب ، باهوش ،  یه بوکسور خیلی خوب و صد البته دخترباز . تراویس اعتقادی به دوست دختر نداره و هیچ وقت تو زندگیش ، هیچ رابطه ی طولانی تر از یک شب، با هیچ دختری نداشته . تراویس وقتی متوجه بی توجهی اَبی نسبت به خودش میشه ، پای ابی رو به یک شرط بندی میکشه . شرطی که اگه ابی ببازه ،  باید یک ماه با تراویس زندگی کنه واگه تراویس ببازه …

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از ‌parizad17 عزیز بابت ترجمه این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

همه چیز اتاق داشت فریاد می زد , من به انجا تعلق ندارم . پله ها درحال ریزش بودند و تماشاگران با فریاد شانه به شانه ی هم ایستاده بودند. هوا ترکیبی از بوی خون , عرق و ماندگی می داد . دستهای دراز شده برا دادن پول , اسمها و شماره های که با فریاد گفته می شد درک همه چیز را به قدری سخت کرده بود, که برای فهم همدیگر از حرکت دستها استفاده می شد . خودم را میان جمعیت فشار دادم و به دنبال بهترین دوستم راه افتادم . آمریکا در حالی که لبخند پهنش حتی زیر نور کم جان اتاق هم پیدا بود گفت :
“پولهات رو داخل کیفت نگه دار, ابی “
شِپلِی فریاد زد :
” نزدیک هم بمونید ,الان شروع بشه همه چیز بدترم میشه ” .
امریکا در حالی که شِپلِی ما را به طرف دریای از ادم هدایت می کرد ,اول دست او و بعد دست من را گرفت . صدای بلندی شبیه غرش یک گاو نر فضای مه الود اتاق را شکست . از ترس یک متر به هوا پریدم و برای پیدا کردن منبع صدا اطرافم را نگاه کردم . مردی درحالی که مقدار زیادی پول نقد در یک دست و بلندگوی در دست دیگرش داشت , روی یک صندلی چوبی ایستاده بود . بلندگو را به دهان نزدیک کرد و گفت :
” به حمام خون خوش امدین , اگه دنبال اقتصاد 101 هستید باید بگم جای کاملا اشتباهی تشریف اوردی ,دوست من ! اگه دنبال رینگ میگردین اینجا همون جای که دنبالش می گردین. اسم من آدامه . قوانین رو من تعیین می کنم . من می گم کی برنده شده . شرط بندی به محض اینکه حریفها وارد رینگ شدن تموم می شه .دست زدن به مبارزها ممنوع , کمک کردن و نزدیک شدن به رینگ ممنوع …اگه قوانین رو بشکنین , یک دل سیر کتک می خورین و بدون اینکه پولتون رو بگیرید, با یک تیپا بیرون می شین . این شامل حال شما هم می شه خانوم ها “






تاریخ : دوشنبه 94/10/28 | 9:12 صبح | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()

نام رمان : چهار تفنگدار

نویسنده : سارا اعتماد کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : 3?4 (پی دی اف) – 0?3 (پرنیان) – 0?9 (کتابچه) – 0?2 (ePub) – اندروید 0?8 (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : 330

خلاصه داستان :

چهار تا دوست ؛ چهار تا یاور ؛ چهار تا پسر که زندگی شون توی یک روز بهم گره می خوره . و اونا می شن چهار تفنگدار .
سرنوشت یک جایی از هم جداشون می کنه اما دوباره همین سرنوشت بهم گره شون می زنه . وقتی همه چیز دوباره خوبه ؛ اتفاق وحشتناکی می افته . چیزی که باعث شکستن دوستی بین شون می شه .
اما اونا مثل کوه پشت سر هم می ایستند . بازی خطرناکی شروع می شه و اونها با شعار همیشگی “یکی برای همه و همه برای یکی” با قدرت وارد این بازی می شن .

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از سارا اعتماد عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

روز باشکوه ؛ همان قدر که شیرین و پر از خاطره می تواند باشد؛ مملو از استرس و سختی هم است و آن روز باشکوه هم دقیقا همین طور بود. یکی از روز های اواخر اردیبهشت ماه؛ در دبیرستان غیر انتقاعی حامی …. جشن فارغ التحصیلی چهل و شش پسرِکلاس ششمی!
از چند روز پیش همه چیز در حال آماده شدن بود. اولین سالی نبود که مدیر و مسئولین مدرسه قرار بود جشن فارغ التحصیلی برای دانش آموزان کلاس ششم برگزار کنند. اما استرس یک لحظه رهایشان نمی کرد. دوست داشتند آخرین کاری که برای دانش آموزانی که شش سال مداوم در آنجا زحمت کشیدند و والدین شان که این همه هزینه کردند؛ کار فوق العاده ای باشد.
مدرسه به اندازه ی کافی بزرگ و مجهز بود که این جشن را در آنجا برگزار کنند. هوای عالی بهاری آن روز فوق العاده بود. جشن از ساعت 9 صبح تا 1 بعد از ظهر برگزار می شد. اما مدیر و مؤسس دبیرستان یعنی آقای امیر حسین حامی؛ از ساعت شش صبح آنجا بود. به غیر از او معاون هایش و البته بعضی از معلم ها که قرار بود جشن را هدایت کنند، هم همراه با او رسیدند. کارها به مراتب خیلی بهتر از هر سال هم انجام می شد، اما آقای حامی با نگرانی؛ نظارت کامل داشت. این آخرین خاطره بود و او می خواست آخرین خاطره؛ بهترین باشد.
دانش آموزان او همیشه در بهترین دانشگاه های کشور و حتی جهان پذیرش می شدند و او یکی از مدیران موفق در مقطع دبیرستان های کشور بود. مدیریتی که از بیست و چهار سال پیش شروع شده بود . ساعت 9 صبح بود دقیقا؛ که پسر های سال ششم با والدین خود؛ از راه رسیدند. امسال او چهل و شش مرد بزرگ را روانه ی جامعه کرده بود. مردهایی که می دانست؛ در آینده ای خیلی نزدیک شاهد موفقیت های بی شمارشان خواهد شد.
آقای حامی ایستاده بود و به حیاط نگاه می کرد که صدایی از پشت سرش آمد:
- سلام بابا
با لبخند برگشت. روبرویش پسر 17 ساله ی خودش بود، اهورا حامی . پسر کوچک او هم امسال جز کلاس ششمی ها بود.
- سلام خوش اومدی ! مادرت کو؟
اهورا نزدیکش شد. موهای قهوه ای خوش حالتش را از مادرش به ارث گرفته بود. گرچه ترکیب صورت و رنگ چشمهایش هم شبیه مادش بود. اما قد بلند و هیکلش شبیه پدرش بود جوری که الان در هفده سالگی می توانست چشم در چشم پدرش، روبرویش بایستد. برخلاف قوانین سخت مدرسه برای نظم و انظباط امروز همه ی بچه ها راحت بودند! پسر او هم شلوار جین تیره ای با تی شرت سفید پوشیده بود. شبیه یک نوجوان که آخرین مرحله ی نوجوانی اش را می گذراند.
اهورا با دست به گوشه ی سالن اشاره کرد:
- اونا؛ گفت می ره با آقای وحدت صحبت کنه.
آقای حامی به همسرش نگاه کرد. او هم همیشه این جور وقتها بیشتر از همه استرس داشت. همسرش ریحانه؛ دبیر شیمی همین مدرسه بود. نگاهش دوباره روی اهورا برگشت:
- بالاخره هم کار خودتو کردی؟؟ بهتر نبود برای لباس های امروزت؛ حرف مادرت رو گوش می کردی ؟؟






تاریخ : سه شنبه 94/10/22 | 3:26 عصر | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()

نام رمان : محله ممنوعه

نویسنده : blod کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : 2?9 (پی دی اف) – 0?2 (پرنیان) – 0?8 (کتابچه) – 0?2 (ePub) – اندروید 0?8 (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : 284

خلاصه داستان :

داستان در مورد پسری به اسم حسامه. این آقا یه روز با رفیقش سیاوش میره یه مهمونی. اونجا دختری رو میبینه و ناخواسته دل میبنده. بدون این که بدونه اون دختر چیه و کیه. بعد از اون مهمونی اتفاق هایی برای حسام میوفته که خیلی هم خوشایند نیستن و حسام بارها و بارها راهی بیمارستان میشه. با حقیقت هایی رو به رو میشه که براش غیر قابل باورن اما راحت اونا رو میپذیره. حقیقت هایی که باعث میشه حسام بفهمه نصف بیشتر وجودش انسان نیست. با کمک دوستاش میخواد بفهمه که چیه. در این بین سحر و دوستانش هم به کمک حسام میان.

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از blod عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

-حسام بیدار شو. صبح شده.
بازم شروع شد. خوبیش اینه که نیومد تو اتاق جیغ بزنه! بی حوصله از اتاق خارج شدم.تو پله ها سام وسیما رو دیدم که داشتن با هم بحث می کردن. اصلا حال و حوصله رو به رو شدن باهاشون رو نداشتم؛ مخصوصا سیما رو. بازم سام قابل تحمل تره. رفتم تو اشپزخونه. مامان سفره رو چیده بود. نشستم پشت میز و گفتم:
-سلام.
-سلام. چه عجب بیدار شدی. می ذاشتی واسه ناهار میومدی.
ترجیح دادم چیزی نگم و خودمو با لیوان نسکافه ی توی دستم مشغول کردم. سیما وارد اشپزخونه شد و با صدای فوق العاده لوسش گفت:
-سلام مامان گلم. صبح بخیر.
انگار نه انگار که حسامی هم اونجاست.به درک. بهتر. بابا رو ندیدم برا همین از مامان پرسیدم:
-بابا کو؟
-رفته دنبال کاراش. امشب میره ماموریت.
با شنیدن این خبر نیشم باز شد و گفتم:
-کی برمی گرده؟
-یه هفته دیگه.
خیلی خوشحال شدم. بابا مهندس معماره و هر چند وقت یه بار از طرف شرکتشون میره ماموریت. اون روزایی که نیست بهترین روزای عمر منه. چون نیست که هی رو اعصابم رژه بره. سیما پوزخندی زد ومشغول خوردن شد. می خواستم بزنم تو دهنش دختره ی پررو. سام هم وارد اشپزخونه شد و برای خالی نبودن عریضه یه سلامی هم به من داد.نسکافم که تموم شد خواستم از اشپزخونه خارج بشم که با صدای مامان برگشتم سمتش:
-ظهر کاری داری؟
-چطور؟
-خونه عموت دعوتیم.
-خب به من چه؟
-تو هم باید بیای.
با عصبانیت کنترل شده ای گفتم:
- چرا مثلا؟
-زشته. بابات گفت بهت بگم حتما باید بیای.






تاریخ : سه شنبه 94/10/22 | 3:24 عصر | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()

نام رمان : دوست داشتنِ آقای دنیلز

نویسنده : بریتنی سی چری – مترجم : مینا آخوندی کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : 3?5 (پی دی اف کامپیوتر) – 4?1 (پی دی اف تبلت) – 5?1 (پی دی اف گوشی)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، APK

تعداد صفحات : 334

خلاصه داستان :

او دیگر همان مرد جذابی که چند شب پیش روح مرا دوباره با آن آهنگ عاشقانه زنده کرد نبود , همان مردی که مرا خنداند و اجازه داد برایش بگریم . همان مردی که با لبهای جستجوگرش مرا از نو زنده کرد…
نه , او دیگر دنیل نبود .
او آقای دنیلز بود و من دانش آموز ساده اش که او به سردی از خود رانده بود .

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر، تبلت و گوشی) – JAR (جاوا) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از مینا آخوندی عزیز بابت ترجمه این رمان زیبا .

 

هم اکنون به صورت آنلاین خرید را انجام دهید و لینک دانلود PDF ، نسخه ی اندروید، پرنیان و کتابچه را در دریافت کنید :

 خرید

 

 

قسمتی از متن رمان :

بسیار عصبانی بودم و ذهنم در گیر موضوعات مختلف ! جیپم را در کنار کوچه پارک کردم . هیچ وقت به این قسمت از شهر قدم نگذاشته بودم ؛ روحم هم از وجود چنین جایی با خبر نبود . آسمان ِ شب ، تیره و تار بود و سرمای زمستان حالِ بدم را بدتر می کرد . نگاهم افتاد به داشبورد ماشین :
ساعت 5 صبح بود !
به خودم قول داده بودم دیگر هیچ وقت سراغش را نگیرم . با کارهائی که کرده بود ، شکافی عمیق بین من و خودش ساخته بود ، آنقدر عمیق که تمام گذشته مان را در خودش غرق کند . به هر حال می دانستم که نمی توانم سر قولم بمانم . او برادرم بود . گرچه گند زده بود – کاری که همیشه می کرد – ولی هنوز هم برادرم بود .
پس از گذشت 15 دقیقه ، دیدن جیس (Jace) که لنگان لنگان از کوچه بیرون می آمد و اطرافش را به دقت می پائید ، سر جایم میخکوبم کرد .
غرولند کنان زیر لب به جیس لعنت فرستادم و از ماشین بیرون پریده و در را با عصبانیت بستم . جلوتر رفتم و زیر نور چراغ خیابان به صورت جیس نگاه کردم . چشم چپش متورم و کبود شده بود و لب پائینش هم شکافته شده بود . پیراهن سفیدش هم خونی بود . همان طور که کمک می کردم سوار جیپ شود زیر لب با عصبانیت غریدم :
- ” چه مرگت شده ؟ ”
زیر لب ناله کرد.
سعی کرد لبخند بزند .
دوباره ناله کرد .
در سمت او را بستم و به سرعت به سمت راننده رفته و سوار شدم .
جیس کف دستش را به صورتش کشید ، خون روی تمام صورتش پخش شد:
- ” لعنتیا بهم چاقو زدن ” .
سعی کرد بخندد ولی ظاهرش خلاف آن را نشان می داد . با فکی منقبض از عصبانیت ادامه داد
- ” به رِد گفتم پولتو تا هفته ی دیگه بهت پس می دم ولی اون آدماشو فرستاد سراغم ”






تاریخ : پنج شنبه 94/10/10 | 5:44 عصر | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()

نام رمان : کاش هنوزم عاشقم بودی

نویسنده : شهلا خودی زاده کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : 3?5 (پی دی اف) – 0?3 (پرنیان) – 0?9 (کتابچه) – 0?3 (ePub) – اندروید 0?8 (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : 337

خلاصه داستان :

دختری به ظرافت بلور، دختری به نرمی پر، اما به سختی سنگ… مقاوم و محکم هم چون کوه….
داستان روایت دختریست که با مشکلات و فراز و نشیب های زندگیش می جنگه اما خوب هر آدمی یه جا هر چقدر هم که مقاوم و قوی باشه باز هم احتیاج به یه حامی داره به کسی که بتونه بهش تکیه کنه و اون جایی که دختر قصه ی ما کم میاره…

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از شهلا خودی زاده عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

نگاهش به تک درخت بزرگ و کهنسال حیاط خیره مانده بود… زاغ سیاهی که قار قار کنان از روی شاخه ی لخت و بی برگ چنار به پرواز درآمد او را افکارش بیرون کشید. دستی به پیشانی مرطوبش کشید و عرق نشسته بر آن را پاک کرد. هر گاه این گونه به فکر فرو می رفت تمام تن و بدنش خیس می شد. به آرامی از جا بلند شد و به سمت کمد لباسش رفت. دستش را به نرمی روی بدنه ی فلزی و رنگ و رو رفته ی آن کشید و نگاه غمگینش را دوباره در اتاق چرخاند. اتاقی که سال ها محل زندگیش بود.سال هایی که بالاخره با تمام سختی هایش به پایان رسیده بود. سال های بی کسی و تنهایی!
تمام زوایای اتاق را از نظر گذراند… سه کمد کوچک فلزی و سه تخت یک نفره، تنها وسایل اتاق بود و پنجره ی بزرگ و چوبی که رو به حیاط قرار داشت. پنجره های که بارها زمان دلتنگی هایش گوشه ای از آن می نشست و تا ساعتها در سکوت به بیرون خیره می شد و همیشه ی خدا در زمستان از لا به لای درزهایش سوز بدی می آمد. لبخند تلخی کنج لبانش نشست… داشت با تمام داشته ها و نداشته هایش خداحافظی می کرد… مگر نه این که تا ساعتی دیگر از آن جا می رفت… اما خب دل کندن از تمام روزهای کودکی که در آن جا گذرانده بود، کار سهل و آسانی نبود.بار دیگر، نگاهی دور تا دور اتاق چرخاند. از همین حالا احساس دلتنگی می کرد. دلش رفتن و نرفتن می خواست و دو روز بود که با خود درگیر بود… دو روزی که پلک بر هم نگذاشته بود… ترس و هراسی که وجودش را در برگرفته بود، در این دو روز لحظه ای او را رها نکرده بود.
دروغ چرا؟!با خود که رودربایستی نداشت. به معنای واقعی کلمه می ترسید و پای رفتن نداشت. آخر مگر می شد در این جامعه ای که با داشتن هزار کس، باز هم دچار مشکل می شدی، اویی که هیچ کس و کاری نداشت بتواند جان سالم به در برد. افسرده لبه ی تخت نشست. بغض کرده بود و دلش گریه می خواست. نگاهش به در کمد که بازش کرده و همان گونه به حال خود رهایش کرده بود، مات شد… ساک کوچک قرمز رنگی که دیروز خانم مفتح به او داده بود از درون کمد به او دهن کجی می کرد. از روی تخت روی زمین خزید و خود را کنار کمد کشید… دستش را جلو برد و ساک را بیرون آورد و بدون هیچ تأملی چند دست لباس و وسایل اندکش را در آن جا داد… تصمیمش را گرفته بود رفتن بهتر از ماندن بود. برخلاف اسمش که ناز بود چهره ی چندان نازی نداشت… اصلا نمی دانست آن که این چنین اسمی روی او گذاشته، چه فکری کرده است؟… هر بار وقتی یکی از خیرین نامش را می پرسید با خجالت نامش را بر زبان می راند… همیشه فکر می کرد” اسم باید به چهره ی آدم بخوره… نه اینکه اسمت ناز باشه و …”
آهی از سر افسوس کشید… هنوز دکمه های مانتویش را نبسته بود که در با شدت باز شد و مهتاب هیجان زده وارد اتاق شد:
- ای بابا تو کجایی؟ دِ بیا دیگه…






تاریخ : پنج شنبه 94/10/10 | 5:41 عصر | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()

نام رمان : از تو به خود رسیدم

نویسنده : طلایه کلاهی کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : 1?4 (پی دی اف) – 0?1 (پرنیان) – 0?7 (کتابچه) – 0?1 (ePub) – اندروید 0?7 (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : 150

خلاصه داستان :

روایت دانیال روشن از جمله گل پسرایی که دیدیم یا در بابشون شنیدیم؛ این بار نقل میکنه از داشته هاش … و میرسه به شناختی که نداشته… و حسی زیبا… یک عاشقانه خواندنی…

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از طلایه کلاهی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

دانیال:
-:حسب الفرمایش مامان گرام اومدم دنبال بهار فرودگاه؛بالاخره نیم ساعت تاخیر به سر اومد؛قوطی رانی رو هدف گیری نمودم داخل سطل وجلوی دیوار گرانیتی ورودی سالن دستی به موهام کشیدم؛ این عادت برجا مونده از زمانیه که موهام بلند بود…
الهی شکرقد بلندم تیر رس نگاهم رو وسیع می کنه…اون لبخندی که اغلب اذین صورتشه گشوده تر شدو با دست اشاره کرد میره ساکش رو بگیره…
فکر کردم دقیقا نگین مناسب این دندونای صدفی وزیباست؛نه مستان که هر کدوم از دندوناش اندازه عاج فیله!
بهار:سلام؛باعث زحمت شدم!
-:ارادتمند اقربا ییم دیگه! وساکش رو گرفتم
-:پارسال دوست امسال اشنا!
چمدونش رو کشید ..هم قدمم شدو گفت:من همیشه دوستم!اما آهان یادم انداختی گله کنم؛چرا با بقیه نیمدی شیراز؟!
-:شیراز فصلش بهار نه ظل تابستون?!
وسایلش رو گذاشتم پشت و نشستیم..
بهار:این جا هم که گرمه!
همینطور که دنبال یک اهنگ خوب بودم؛با خنده گفتم:سوغات خودته؛ و الا دیشب بارون می زد !
خندید..
کمربندم رو بستم وکولرو روشن کردم…
بهار:رفتی خونه خودت؟!
-:راستش همه جا سرای من است؛ مثلا دیشب خونه شیدا موندم!
بهار: شنیدم بردیا اولین اسمی که گفته دایی دانی بوده!
پول پارکینگ رو حساب می کردم …
عکس بردیا روی موبایلم رو نشونش دادم وگفتم:عشقه!






تاریخ : دوشنبه 94/10/7 | 11:30 صبح | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()

 

 

   

نام رمان : عشق زشت

نویسنده : کالین هوور – مترجم : لیلا آخوندی (شبنم) کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : 3?1 (پی دی اف کامپیوتر) – 3?5 (پی دی اف تبلت) – 4?3 (پی دی اف گوشی)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، APK

تعداد صفحات : 287

خلاصه داستان :

وقتی تیت کالینز برای اولین بار خلبان مایلز آرچر رو می بینه ، خودش هم میدونه که عشق در یک نگاهی در کار نیست. اون دو تا حتی تا مرز دوست صدا کردن هم دیگه هم جلو نمیرن. تنها حس مشترک بین این دو ، کشش بی حد و اندازه نسبت به همدیگه س. جلوتر که میرن ، مشخص میشه یه نقطه ی اشتراک دیگه هم در کاره : مایلز نمیخواد عاشق بشه و تیت فرصتی برای عاشقی نداره !
مایلز شرطی داره برای ادامه دادن رابطه شون :
از گذشته چیزی نپرس …
انتظار آینده ای نداشته باش …
فکر میکنن از پسش برمیان ، ولی بلافاصله میفهمن که اوضاع از کنترلشون خارج میشه :
قلب ها پا در میونی میکنن
تعهدات شکسته میشن
قوانین متزلزل میشن
و عشق “زشت” میشه …

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر، تبلت و گوشی) – JAR (جاوا) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از لیلا آخوندی عزیز بابت ترجمه این رمان زیبا .

 

هم اکنون به صورت آنلاین خرید را انجام دهید و لینک دانلود PDF نسخه ی اندروید، پرنیان و کتابچه را در دریافت کنید :

 

قسمتی از متن رمان :

- یه نفر گردن شما رو با چاقو زده ، بانوی جوان !
چشمام گشاد شد ، و به آرامی به سمت مرد سالخورده ای که کنار دستم ایستاده بود برگشتم. دکمه ی سمت بالای آسانسور رو زد و روش رو به من کرد. خندید و به گردنم اشاره کرد :
- ماه گرفتگیت رو می گم!
دستم بی اراده سمت گردنم رفت و ماه گرفتگی کمرنگ ِ درست پایین گوشم رو لمس کردم.
- پدربزرگم همیشه می گفت جای ماه گرفتگی نشون می ده یه نفر تو زندگی قبلیش چطور قائله رو باخته . تو گردنت ماه گرفتگی داری ، حاضرم شرط می بندم مرگ سریعی داشتی !
لبخند می زنم ، نمیتونم بگم که ترسیدم یا خوشم اومده . این مرد ، بر خلاف شروع مکالمه ی نه چندان جالبش ، نمی تونه اونقدرها خطرناک باشه. قامت خمیده و حالت لرزانش نشون می ده یک روز هم کمتر از هشتاد سال نداره. چند قدم آروم به سمت صندلیهای مخمل قرمزی که چسبیده به دیوار کناری آسانسور قرار داده شدند برمیداره . ناله کنان توی صندلی فرو می ره و دوباره به من نگاه میکنه :
- داری میری طبقه ی هیجدهم ؟
حین حلاجی کردن سوالش چشمام باریک میشه . اون از طریقی میدونه کدوم طبقه دارم می رم ، با اینکه این اولین بار در عمرمه که پا توی این مجتمع آپارتمانی گذاشتم ، و قطعا اولین باره که چشم تو چشم این مرد شدم.
محتاطانه جواب میدم :
- بله قربان ! شما اینجا کار می کنین ؟
- آره ، در واقع!
سرش رو به سمت آسانسور برمیگردونه و چشمای من روی شماره های روشن جلوی چشمم حرکت میکنه. 11 طبقه مونده تا برسه. دعا میکنم زودتر برسه.
- کار من زدن دکمه های آسانسوره . فکر نمیکنم هیچ عنوان رسمی ای برای شغل من وجود داشته باشه ، ولی دوست دارم خودم رو کاپیتان پرواز بدونم ، با توجه به اینکه مردم رو 20 طبقه توی فضا بالا می برم !
به کلماتش لبخند می زنم ، آخه برادر و پدر من هر دو خلبانن.
- چه مدت کاپیتان پرواز بودید ؟
همونطور که منتظرم سوال میکنم. قسم می خورم این کندترین آسانسوریه که تو عمرم دیدم.
- از وقتی که برای نگهداری ساختمون خیلی پیر شدم. قبل از اینکه کاپیتان بشم 32 سال اینجا کار کردم. الانم فکر کنم بیشتر از 15 ساله مردم رو راهی پرواز میکنم. مالک از سر دلسوزی یه کاری به من داده تا وقتی مرگم سربرسه مشغول باشم.
با خودش لبخند می زنه :
- چیزی که نمی دونست اینه که خدا کلی چیزهای عالی به من داده تا تو زندگیم انجام بدم. و حالا انقدر پیش رفتم که انگار قرار نیست هیچ وقت بمیرم.
وقتی در آسانسور بالاخره میرسه دارم با صدای بلند می خندم. خم میشم تا ساکم رو بردارم و در همون حال ، قبل از وارد شدن یه بار دیگه به طرفش بر میگردم:
- اسمتون چیه ؟
- ساموئل* ، ولی کاپی صدام کن. همه همین کار رو میکنن.
- تو هم ماه گرفتگی داری کاپی ؟






تاریخ : دوشنبه 94/10/7 | 11:29 صبح | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
.: Weblog Themes By SlideTheme :.