سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

 

 

   

نام رمان : عشق زشت

نویسنده : کالین هوور – مترجم : لیلا آخوندی (شبنم) کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : 3?1 (پی دی اف کامپیوتر) – 3?5 (پی دی اف تبلت) – 4?3 (پی دی اف گوشی)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، APK

تعداد صفحات : 287

خلاصه داستان :

وقتی تیت کالینز برای اولین بار خلبان مایلز آرچر رو می بینه ، خودش هم میدونه که عشق در یک نگاهی در کار نیست. اون دو تا حتی تا مرز دوست صدا کردن هم دیگه هم جلو نمیرن. تنها حس مشترک بین این دو ، کشش بی حد و اندازه نسبت به همدیگه س. جلوتر که میرن ، مشخص میشه یه نقطه ی اشتراک دیگه هم در کاره : مایلز نمیخواد عاشق بشه و تیت فرصتی برای عاشقی نداره !
مایلز شرطی داره برای ادامه دادن رابطه شون :
از گذشته چیزی نپرس …
انتظار آینده ای نداشته باش …
فکر میکنن از پسش برمیان ، ولی بلافاصله میفهمن که اوضاع از کنترلشون خارج میشه :
قلب ها پا در میونی میکنن
تعهدات شکسته میشن
قوانین متزلزل میشن
و عشق “زشت” میشه …

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر، تبلت و گوشی) – JAR (جاوا) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از لیلا آخوندی عزیز بابت ترجمه این رمان زیبا .

 

هم اکنون به صورت آنلاین خرید را انجام دهید و لینک دانلود PDF نسخه ی اندروید، پرنیان و کتابچه را در دریافت کنید :

 

قسمتی از متن رمان :

- یه نفر گردن شما رو با چاقو زده ، بانوی جوان !
چشمام گشاد شد ، و به آرامی به سمت مرد سالخورده ای که کنار دستم ایستاده بود برگشتم. دکمه ی سمت بالای آسانسور رو زد و روش رو به من کرد. خندید و به گردنم اشاره کرد :
- ماه گرفتگیت رو می گم!
دستم بی اراده سمت گردنم رفت و ماه گرفتگی کمرنگ ِ درست پایین گوشم رو لمس کردم.
- پدربزرگم همیشه می گفت جای ماه گرفتگی نشون می ده یه نفر تو زندگی قبلیش چطور قائله رو باخته . تو گردنت ماه گرفتگی داری ، حاضرم شرط می بندم مرگ سریعی داشتی !
لبخند می زنم ، نمیتونم بگم که ترسیدم یا خوشم اومده . این مرد ، بر خلاف شروع مکالمه ی نه چندان جالبش ، نمی تونه اونقدرها خطرناک باشه. قامت خمیده و حالت لرزانش نشون می ده یک روز هم کمتر از هشتاد سال نداره. چند قدم آروم به سمت صندلیهای مخمل قرمزی که چسبیده به دیوار کناری آسانسور قرار داده شدند برمیداره . ناله کنان توی صندلی فرو می ره و دوباره به من نگاه میکنه :
- داری میری طبقه ی هیجدهم ؟
حین حلاجی کردن سوالش چشمام باریک میشه . اون از طریقی میدونه کدوم طبقه دارم می رم ، با اینکه این اولین بار در عمرمه که پا توی این مجتمع آپارتمانی گذاشتم ، و قطعا اولین باره که چشم تو چشم این مرد شدم.
محتاطانه جواب میدم :
- بله قربان ! شما اینجا کار می کنین ؟
- آره ، در واقع!
سرش رو به سمت آسانسور برمیگردونه و چشمای من روی شماره های روشن جلوی چشمم حرکت میکنه. 11 طبقه مونده تا برسه. دعا میکنم زودتر برسه.
- کار من زدن دکمه های آسانسوره . فکر نمیکنم هیچ عنوان رسمی ای برای شغل من وجود داشته باشه ، ولی دوست دارم خودم رو کاپیتان پرواز بدونم ، با توجه به اینکه مردم رو 20 طبقه توی فضا بالا می برم !
به کلماتش لبخند می زنم ، آخه برادر و پدر من هر دو خلبانن.
- چه مدت کاپیتان پرواز بودید ؟
همونطور که منتظرم سوال میکنم. قسم می خورم این کندترین آسانسوریه که تو عمرم دیدم.
- از وقتی که برای نگهداری ساختمون خیلی پیر شدم. قبل از اینکه کاپیتان بشم 32 سال اینجا کار کردم. الانم فکر کنم بیشتر از 15 ساله مردم رو راهی پرواز میکنم. مالک از سر دلسوزی یه کاری به من داده تا وقتی مرگم سربرسه مشغول باشم.
با خودش لبخند می زنه :
- چیزی که نمی دونست اینه که خدا کلی چیزهای عالی به من داده تا تو زندگیم انجام بدم. و حالا انقدر پیش رفتم که انگار قرار نیست هیچ وقت بمیرم.
وقتی در آسانسور بالاخره میرسه دارم با صدای بلند می خندم. خم میشم تا ساکم رو بردارم و در همون حال ، قبل از وارد شدن یه بار دیگه به طرفش بر میگردم:
- اسمتون چیه ؟
- ساموئل* ، ولی کاپی صدام کن. همه همین کار رو میکنن.
- تو هم ماه گرفتگی داری کاپی ؟






تاریخ : دوشنبه 94/10/7 | 11:29 صبح | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.