سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

نام رمان : آسمان آذر

نویسنده : zed-a کاربر انجمن نودهشتیا

حجم کتاب : 3?6 (پی دی اف) – 0?3 (پرنیان) – 1?01 (کتابچه) – 0?3 (ePub) – اندروید 1?0 (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : 389

خلاصه داستان :

ایمان و آذر با هم ازدواج میکنند، دانشگاه قبول میشوند ومجبور به ترک دیار به سمت تهران. هر دوصاف وساده و عاشق هستند.تنها و غریب و صدالبته بی پول!
باهم تلاش میکنند و باهم درس میخوانند. اما همه چیزخوب نمی ماند و کم کم آن زندگی ساده وصمیمی تحت تأثیر محیط قرار میگیرد…

 

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از zed-a عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

مثل همیشه روزمرگی و تمام. آخرین بیمار مطب را ترک کرد.
هوا تقریبا تاریک شده بود و غروب دلگیر پائیزی فضای اتاقم را پر کرده بود. سالاری به در زد و گفت :
-خانوم بازم دیرتر میرید ؟ ( همانطور پشت به او درحالی که از پنجره خیابان را تماشا میکردم ، سرتکان دادم که یعنی ” آره” )
و چه عالی بود که کنجکاوی نمیکرد.چقدر خوب بود که دلیل این ماندن های گهگاه خارج از ساعت کاری را نمیپرسید…
صدایش را ازبیرون شنیدم :
-چراغ هم که خاموش ؟
-…
با اینکه جوابم سکوت بود، چراغ هارا مثل برنامه ی همیشگی خاموش کرد، در را بست و صدای قدم هایش در راهرو پیچید. سردم بود. شنل بافت را بیشتر دورم پیچیدم و منتظرشان شدم…
پرده ی لوردراپه را به حالت کرکره ای درآوردم تا بهتر خیابان خاکستری را ببینم.
بارانی که از صبح نم نم میبارید، در یک لحظه وحشی وتبدیل به سیل شد. مات زده به خیابان خیره شدم. سالاری را دیدم که کلاه سوئیشرتش را روی سرش انداخت و تقریبا قدم تند کرد تا خودش را به پرایدش برساند. شاید تنها کسی بود که کمی از او خوشم میامد.. مدتی که باهم بودیم هیچ حرفی نمیزدیم. هردو بیشتر میدیدیم و فکر میکردیم.






تاریخ : دوشنبه 94/10/28 | 9:13 صبح | نویسنده : محمد مهدی عزیزان | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.