نام رمان : هزار و یک شب گناهِ من (جلد دوم شهرزاد قصه گوی من)
نویسنده : *SARINA* کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب (مگابایت) : 2?4 (پی دی اف) – 0?2 (پرنیان) – 0?9 (کتابچه) – 0?3 مگابایت (epub)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub
تعداد صفحات : 211
خلاصه داستان :
دو سال از وقتی که آرین بی هیچ دلیلی شهرزاد رو رها کرد و از ایران خارج شد می گذره. دو سالی که خیلی چیزها رو عوض کرده. دیگه نه شهرزاد همون شهرزاد ساده ی آسیب پذیره و نه آرین همون آرینِ درستکار! این قصه ، قصه ی تغییر باورنکردنی دو آدمه…
یکی اون سر دنیا تو شهری که هرگز نمی خوابه به خلاف رو آورده و اون یکی تو ایران برای فرار از خاطرات تلخش با کسی که براش مثل برادرش بوده ازدواج میکنه. اون عاشقانه ی ساده ی شهرزاد و آرین کم کم بوی بدی به خودش میگیره… بوی خون!!
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از *SARINA* عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)
قسمتی از متن رمان :
گناه اول:
آوریل 2013/نیویورک:
اتومبیل مشکی رنگی وارد حیاط عمارت شد…مرد سرخدمتکار روی پله های ورودی منتظر شد تا ماشین نزدیک شود…چند لحظه بعد اتومبیل روبروی پله ها ایستاد و مردی که سرتاپا مشکی پوشیده و عینک دودی سیاهی هم بر چشم داشت از آن پیاده شد.از پله ها بالا آمد و پاکت سفید رنگی را به سرخدمتکار داد.بعد هم بدون حرف از پله ها پایین رفت.سوار بر اتومبیل از عمارت اشرافی خارج شد.
سرخدمتکار که الِک نام داشت نگاهی به پشت پاکت انداخت.نامه از طرف جانسون بود.برگشت و وارد ساختمان شد.از پله های عریض و سفید که مثل الماس میدرخشیدند بالا رفت و به طبقه ی دوم رسید.راهروی طویل و تاریکی بود…هر 3متر یک در بود و کنارش یه لامپ که نور کمی پخش می کرد.
الک به سمت اتاقی که در انتهایی راهرو بود رفت و در زد.صدایی آمد:بیا داخل
وارد شد…این اتاق تاریک نبود.با وجود پنجره های قدی که نور را به داخل راه میدادند غرق نور بود.اتاق نسبتا بزرگی بود.پر از وسایل آنتیک.یک کلکسیون اسلحه ی کمری داخل یک جعبه ی شیشه ای کنار میز کار قرار داشت…
الک به مردی نگاه کرد که پشت به او به منظره ی بیرون نگاه می کرد.داشت سیگار می کشید و اطرافش را دود غلیظی فرا گرفته بود.الک گفت:قربان اون نامه ای که منتظرش بودید از طرف جانسون رسیده.
مرد برنگشت تنها دستش را برای گرفتن نامه از روی شانه اش عقب آورد.الک نامه را در دستش گذاشت.مرد که ارباب خانه بود گفت:میتونی بری.
الک سری به نشانه ی تعظیم فرود آورد و گفت:اطاعت.
بعد به آرامی از اتاق خارج شد.مرد در اتاق تنها ماند.سیگار برگش را داخل جاسیگاری کریستال گذاشت و نامه را باز کرد.داخلش کارت دعوت یک مهمانی بود.
نام رمان : شهرزاد قصه گوی من (جلد اول)
نویسنده : *SARINA* کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب (مگابایت) : 1?3 (پی دی اف) – 0?1 (پرنیان) – 0?8 (کتابچه) – 0?2 مگابایت (epub)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub
تعداد صفحات : 109
خلاصه داستان :
شهرزاد قصه گوی من جلد اول رمانیه که روایتگر زندگی دختری به اسم شهرزاده… یه دختر ساده… ساده اما محکم.
دختری که مردونه در برابر مشکلاتی که گریبانگیرشه سینه سپر کرده و حتی از غرورش گذشته و به خدمتکاری تو خونه های بالاشهری رو آورده …
قصه از جایی شروع میشه که شهرزاد قدم به خونه ی استادش میذاره… کاش شهرزاد میدونست ورودش به اون خونه چه عواقبی به دنبال داره… کاش میشد بهش گفت: نرو شهرزاد! نرو که اگه بری خیلی پشیمون میشی… خیلی …
این جلد پیش درآمدیه برای جلد دوم با عنوان “هزار و یک شب گناه من” که در واقع قصه ی اصلی اونجا شکل میگیره…
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از *SARINA* عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)
جلد اول کتاب با نام هزار و یک شب گناهِ من :
http://www.98ia.com/News-file-article-sid-18249.html
قسمتی از متن رمان :
از پای تلویزیون بلند شدم و به سمت اتاقم دویدم و کتابها و جزوه های مورد نیازم را درون کیفم گذاشتم…مانتوی مشکی رنگ و شلوار جینم را پوشیدم بعد مقنعه به دست از اتاق بیرون آمدم…نیم نگاهی به تلویزیون انداختم که داشت سریال مورد علاقه ام را نشان میداد و همینطور بازیگر مورد علاقه ام را چند لحظه ماتم برد…با اینکه عجله داشتم اما تا لحظه ای که سکانس تمام نشد از جایم جم نخوردم.بعد به خود آمدم…وای خدایا دیرم شده! به روشویی رفتم و مسواک زدم و مقنعه ام را جلوی آینه سرم کردم و چروک بالایش را صاف کردم به پذیرایی برگشتم و تلویزیون را خاموش کردم و به اتاقم رفتم..اهل آرایش کردن نبودم فقط یک رژ صورتی کم رنگ زدم و بلند شدم….کیفم را برداشتم…گوشی ام را که به شارژ زده بودم کندم و داخل جیبم گذاشتم بعد به اتاق کناری رفتم…مادرم روی ویلچرش رو به پنجره ای که به حیاط باز میشد نشسته بود…به سمتش رفتم و گفتم:مامان گلم حاضری که ببرمت؟
با چشم جوابم را داد که یعنی :آره…آماده ام
دسته های ویلچر را گرفتم و کیف کوچکی را از روی تختش برداشتم و به سمت در خانه رفتم…با کمی کلنجار ویلچر را به حیاط رساندم…به سمت در که میرفتم در باز شد و فرزاد … برادر بزرگ من و پسر ناخلف پدر و مادر وارد شد مثل همیشه با اخم هایی درهم…بیچاره پدرم از دست کارهای او دق کرد و مرد….مادرم هم به خاطر حرص خوردن از دست او سکته مغزی کرد و هم فلج شد و هم زبان بست…فرزاد با دیدن من پرسید:باز کجا داری میری؟
گفتم:سلام!…کجا رو دارم برم میرم دانشگاه دیگه….راستی خونه میمونی؟
-:چطور؟
-:گفتم اگه میمونی و تا برگشتنم نمیری بیرون مامان رو دیگه نبرم خونه ی مهری خانوم
-:نه ببرش…من تا نیم ساعت دیگه باید برم جایی…یکی از دوستام برام کارگیر آورده…برم ببینم چطوره؟
-:چه عجب…بالاخره آقا یه تکونی به خودشون دادن
-:دیگه وقتی تو با فیس و افاده ت کارتو ول میکنی مجبورم
-:خیلی بی حیایی فرزاد!
فرزاد که سرش داخل گوشی اش بود بی حوصله گفت:باشه …قبول
-:من رفتم،خداحافظ
در حالی که سرگرم گوشی اش بود چیزی مثل خداحافظ را زمزمه کرد…از خانه خارج شدم و به سمت خانه سمت راستی رفتم و زنگ زدم…چند لحظه بعد دختر جوانی در را به رویم باز کرد…او بهترین دوستم بود…ستیلا…که با دیدنم گفت:سلام خاله مریم!سلام شهی جون!
و کنار رفت و من ویلچر را به داخل حیاط هدایت کردم و گفتم:صد دفعه نگفتم با این مخفف کردن گند نزن تو اسمم؟
ستیلا در را بست و گفت:تو چرا میتونی بگی ستی من نگم شهی؟
-:آخه شهی قشنگ نیست!بسه دیگه چرت و پرت گفتن!ستیلا شرمنده که اینقدر به تو و مامانت زحمت میدم کارگیرم بیاد یه پرستار واسه مامان میگیرم
-:برو اینقدر تعارف تیکه پاره نکن
خندیدم و گفتم:راستی مامانت کو؟
نام رمان : عروس هزار داماد
نویسنده : hotsummer00 کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : 1?7 (پی دی اف) – 0?1 (پرنیان) – 0?8 (کتابچه) – 0?2 (ePub) – اندروید 0?6 (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : 188
خلاصه داستان :
لاله دختری فقیر و تنهاست که برای در آوردن خرج زندگیش حاضر ِ هر کاری بکنه و به هر خفتی برای بدست آوردن پول تن بده… یک روز وقتی پول یک مردی رو میزنه تقدیر اون رو به خونه ای میکشونه که باعث شروع جدید یک زندگی برای لاله میشه… منزل یک روحانی جوان …
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از hotsummer00 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
با صدای داد اقدس خانم از خواب پریدم…متکا رو روی گوشم فشار دادم و زیر لب فحشی نثار خودش و جد و ابادش کردم…چشمام رو روی هم فشار دادم تا شاید دوباره بتونم بخوابم ولی مگر میشد با این سر و صدایی که این زنیکه به پا کرده بود خوابید؟!!
غرغرکنان پتو رو با پا به کناری پرت کردم و از جا بلند شدم…دستی به چشمام کشیدم و با چشمان ریز شده دنبال کش سرم گشتم…کنار پشتی افتاده بود…بشکنی زدم و به سمت تک پشتی اتاق رفتم و کش رو برداشتم…بدون اینکه موهام رو شونه کنم اونا رو بالای سرم جمع کردم و با کش بستم…به سمت کمد دیواری چوبی پوسیده که درست کنار در ورودی جای گرفته رفتم و کلاهم رو از بین اون شلوغ بازار پیدا کردم…سوز سردی می اومد ولی حوصله پیدا کردن کاپشنم رو نداشتم و ترجیح دادم با همان لباس مردانه نازک بیرون برم…موهام رو زیر کلاه پنهان کردم و از اتاق بیرون زدم…طبق معمول همیشه،حیاط به بازار مس گرها تبدیل شده بود…حیاط نبود که کاروانسرای محله بود…نگای زنای همسایه رو روی خودم حس کردم ولی باز مثل همیشه خودم رو به بی خیالی زدم و سرعت قدم هام رو بیشتر کردم و به طرف مستراح رفتم…
ابی به صورتم زدم و با حوله کوچیک صورتیم صورتم رو خشک کردم…قفل در رو کنار زدم و به سمت بیرون فشار دادم…لعنتی گیر کرده بازم…از بوی گند فضا حالم داشت بهم میخورد…با پا لگد محکمی به در زدم که با صدای بدی به دیوار خورد…بی خیال چشم غره اقدس خانم راهم رو به سمت اتاقم کج کردم که حرفش وادارام کرد از حرکت بایستم…
-مگه در تویله ست که اینجوری می کوبی؟!مال بی صاحبه دیگه…
دستی زیر بینی ام کشیدم و پوزخندی زدم و گفتم:
-اجاره اش رو میدم…حرفیه؟!
چادرش رو دور کمر پیچید و با صدای جیغ جیغویش گفت:
-خوشم باشه…زبون دراوردی فرفره…همین امروز که جل و پلاست رو ریختم تو کوچه میفهمی که چطوری باید با اقدس خانم حرف بزنی…
پوزخند صدا داری زدم و دستم رو به نشونه برو بابا بالا اوردم و وارد اتاقم شدم…حوله رو گوشه اتاق پرت کردم و زیر لب نسناسی نثارش کردم…
به سمت یخچال کوچک گوشه اتاق رفتم و درش رو باز کردم و نگاهم رو داخل طبقه های خالی اش چرخاندم…عصبی در یخچال رو کوبیدم و روی تشک ولو شده وسط اتاق خودم رو انداختم…
دلم از گشنگی مالش میرفت ولی سعی کردم مثل همیشه بیخیالی طی کنم و به چیزهای خوب فکر کنم…چیزهای خوب؟!اخه یکی نیست بگه فرفره تو چه چیزی خوبی داری که بخوای بهش فکر کنی…جلوی زبونت رو هم که نتونستی بگیری و با اون اقدس بی مادر دهن به دهن شدی…
نام رمان : قتل کیارش
نویسنده : مژگان زارع کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : 10?5 (پی دی اف) – 0?8 (پرنیان) – 1?5 (کتابچه) – 0?8 (ePub) – اندروید 1?5 (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : 993
خلاصه داستان :
کیارش دولتشاه، در یک میهمانی خانوادگی به قتل می رسد. تمام مدارک نشان می دهند قاتل، دختر نگهبان خانه است اما واقعیت چیز دیگریست…
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از مژگان زارع عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل – پارت 1 (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل – پارت 2 (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
آرزوها و خواسته های من خیلی هم بزرگ نیستند. راستش شاید هم بزرگ باشند، یعنی ملیحه می گوید همین هایی که تو می خواهی، خیلی ها حتی توی خواب هم جرات ندارند بهش فکر کنند و من فکر می کنم راست می گوید. ترنم می گوید آدم خودش است که خواسته ها و آرزوهایش را بزرگ و کوچک می کند. او هم راست می گوید. مثلاً این که من آرزو دارم یک خانه نقلی خوشگل برای خودمان داشته باشیم و بابا هم یک پراید داشته باشد با اوضاعی که من تا حالا باهاش زندگی کرده ام خیلی بزرگ نیست. ولی اگر وضع زندگی ام را بی خیال بشوم، یعنی جایی که توش زندگی می کنم و آدم هایی که کنارشان زندگی می کنم را بی خیال بشوم و فقط خودم و بابا محمدعلی و مامان اعظم را ببینم آن وقت خیلی زیادی بزرگ به نظر می رسند. آن قدر که حتی توی خواب هم جرات نکنم بهش فکر کنم. تازه از این ها بزرگ تر هم هستند. یکیش همین که فکر کنم یکی مثل کیارش از من زیادی خوشش بیاید یا نه اصلاً عاشقم بشود.
سرم را تکان دادم تا این فکرهای مسخره که همیشه همراهم هستند و هیچ راهی هم برای خلاص شدن ازشان ندارم را پاک کنم. نگاهی به آسمان آبی و صاف انداختم و با جزوه تند تند خودم را باد زدم. حالا این آرزوها مهم نبودند، مهم میهمانی آخر هفته است که نمی دانم بروم یا نروم. ناهیدجون لطف کرده البته به نظر خودش و من را هم قابل دانسته بنشینم توی میهمانی و من کلی هیجان دارم چون دو سالی می شود که اجازه ندارم توی میهمانی هایشان باشم. نگاهی به ساعتم انداختم و سعی کردم توی سراشیبی کوچه تند راه بروم. نه آن قدر تند که نتوانم توی سرازیری تعادلم را نگه دارم نه آن قدر یواش که به کلاس دکتر طهماسبی نرسم. امروز راحت می شدم، یعنی حداقل یک هفته راحت بودم تا بعد دوباره بیفتم به خرخوانی برای امتحان های پایان ترم.
بوق مورانویی که از رو به رو با سرعت جلو می آمد مجبورم کرد بکشم کنار و زیرلبی فحشی هم به راننده ی وحشی اش بپرانم. قلبم مثل همه ی این وقت ها به گاپ گاپ افتاده. با دست هایی که بیشتر به خاطر عصبانیت به لرزش افتاده اند. جزوه را همان طور لوله شده چپاندم توی کوله پشتی ام و با انگشت چشمِ بچه های ترسان ولی هنوز خوشگلِ آویزان به زیپ کیفم را ناز کردم: می دونم خیلی وخشی بود. وخشی گری هم جزو کلاسشون حساب می شه آخه
- کلاسِ کی اون وقت؟
چشم هایم از روی عروسک ها سر خوردند روی جفت کفش های چرم جلوی رویم و قوس برداشتند روی پاهای کشیده و بالا آمدند تا برسند به کراوات سورمه ای رنگ بته جقه که به نظرم اصلاً به صاحبش نمی آمد و بعد توی چشم هایی که نگاه کردن مستقیم توش را هیچ وقت یاد نمی گرفتم و تازه فرار کردن ازش را این روزها بیشتر دوست داشتم: سلام آقای دولتشاه
منتظر جواب سلام نبودم،آن هم از آدمی که وسط کوچه داشت من را به خاطر توهین به بالا و پایین خانواده اش سین جیم می کرد.
- داشتی می رفتی مهد؟
نام رمان : مستقیم، خوشبختی
نویسنده : Mona 78 کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : 2?8 (پی دی اف) – 0?2 (پرنیان) – 0?8 (کتابچه) – 0?2 (ePub) – اندروید 0?8 (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : 275
خلاصه داستان :
سامان همراه دو تا خواهراش سیمین و سارا و مادرشون مائده زندگی میکنند. اون همیشه عشق اسپانیا بوده و بالاخره وقتی که به سن 28 سالگی رسید، به آرزوش میرسه و دوستش امیرحسین که تو مادرید زندگی میکنه، کاراشو جور میکنه. امیرحسین برای ادامه کارای سامان به ایران میاد اما به محض ورودش به ایران با اتفاقات غیر منتظره ای رو به رو میشه. از اونجاس که داستان زندگی 10 نفر و یاداوری گذشته تک تک آنها شروع میشه…
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از Mona 78 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
_سارا اون اهنگو ولش کن.بیا هل بده. تندتر هل بده.من این جوری دوست ندارم.اهان خوبه.تندتر.تندترش کن.عالیه دختر.
این صدای سیمین بود.سیمین دختر خیلی پر شور وشوقی بود.تاب بازی رو خیلی دوست داشت.اگه یک روز تاب بازی نمی کرد،روزش شب نمیشد.با این که اون 25 سالش بود!!!سارا هم خواهر سیمین بود.برعکس سیمین سارا که خواهر کوچکترش بود،خیلی اروم و سر به زیر بود و شاید گاهی اوقات ان هم به ندرت صدای خنده های بلندش را می تونستی بشنوی.سارا 4 سال از خواهرش کوچیکتر بود.یعنی 21 سالش بود.
_اهوم….اهوم….پادشاه وارد می شود.سلام خواهرای گلم.صبح به خیر.سیمین جان چیزی میل دارید؟سارا جان شما چه طور؟
سارا:بس کن سامان.حوصله ندارم.امروز سرم خیلی درد میکنه.لطفا بی مزه بازیاتو شروع نکن.
سامان:خواهر من….شما کی حوصله داری من اون موقع مزاحم شم؟
سیمین:پس برو دیگه برنگرد!
بعد سیمین و سامان باهم زدند زیر خنده.خوب راست هم می گفتند.سارا هیچ موقع حوصله شوخی و بی مزه بازی های اون دو نفرو نداشت.همش توی خودش بود.تنها رفیق او که سارا همیشه پهلوش درد و دل میکرد،و می تونست با راحتی و اطمینان کامل رازهاشو بهش بگه،السا دختر خالش بود.السا اخلاقش مثل سارا نبود.البته اخلاقش مثل سیمین هم نبود.به حد و اندازه شاد و غمگین میشد.درک خیلی بالایی داشت و این رو تنها کسی که خوب می فهمید سارا بود.
سامان:خوب خواهرای گلم.یه سوپرایز خوب براتون دارم.
سیمین:بگو….بگو….من عاشق سوپرایزم.زود باش دیگه!!
سامان:خیل خوب.بهتون میگم.امروز یه مهمون ویژه داریم.می دونید داره از خارج از کشور میاد و هیچ جایی رو نداره جز این جا!!
نام رمان : من و داداشم و دوتای دیگه
نویسنده : دکتر75 کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب : 5?4 (پی دی اف) – 0?4 (پرنیان) – 1?1 (کتابچه) – 0?4 (ePub) – اندروید 0?9 (APK)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK
تعداد صفحات : 476
خلاصه داستان :
این داستان در مورد یه خواهر و برادره که به صورت ناخواسته و اجباری وارد خونه ی عموشون میشن و اونجا حسابی درگیر میشن. اونم درگیر یه روح سرگردان که از اونا کمک میخواد. بعد از کلی اتفاق می تونن با خانواده روح ارتباط برقرار کنن و به کمک اونا با عث آرامش اون روح میشن و البته این مابین برای خانواده خودشون هم اتفاقات جالبی می افته.
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از دکتر75 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)
دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
قسمتی از متن رمان :
«حوله رو محکم کوبیدم توی ساک و دوباره با غر به مامان گفتم:
ـ حالا نمیشه شما همین یه بار رو به این مأموریت نرید.
مامان ـ نه مامان، نمیشه.
ـ آخه برای چی؟ ترو خدا مامان.
«مامان سرشو آورد بالا و با چشمای میشی رنگش کاملا جدی نگام کرد. خجالت کشیدم و سرمو انداختم
پایین. مامان با لحن آرومی گفت:
ـ ببین هانیه، تو خودتم می دونی من چقدر برای کارم زحمت کشیدم. می دونم توقع بی جاییه ولی خواهش می کنم درکم کن.
«دوباره اشک توی چشمام جمع شد. مامان هم ناراحت شد. دیگه هیچی نگفتم و شروع کردم به جمع کردن بقیه وسایلم. دوست نداشتم خونه ی نقلی و قشنگ خودمون رو رها کنم و به خونه عمو برم. اونم عمو عباس. آخه طوری که شنیده بودیم یه جوراییه. عجیب غریب. با خودم در باره ی عمو عباس فکر می کردم که صدای مامان از فکر درم آورد. نفهمیدم چی گفت برای همین ازش پرسیدم:
ـ مامان چی گفتی؟
مامان ـ گفتم همه چیزو برداشتی؟
ـ بله مامان.
مامان ـ حامد چطور؟ اون ساکشو آماده کرده؟ اصلا الآن کجاست؟
ـ نمی دونم. البته فکر نکنم که آماده کرده باشه. آخه هنوز صدای تیراندازی از تو اتاقش میاد.
«مامان فریاد زد:
ـ حامد، تا 15 دقیقه دیگه اگر با ساکت جلو در نباشی من می دونمو تو.
«حامد از داخل اتاقش فریاد زد:
ـ مامان قطع و وصل میشه.
مامان ـ الآن که اومدم برات می فهمی که چی گفتم.
حامد ـ آهان، حالا آنتن اومد. اُکِی مامی.
«مامان سرشو تکون داد و آرام خندید. زیپ ساکو کشیدم و به سمت آینه رفتم. داشتم برای صدمین بار شالمو درست می کردم که چشمم به عکس بابا خورد. عکس بچگی منو حامد که کنار هم دیگه ایستاده بودیم هم کنارش بود. مامان و بابا موهای من رو هم پسرونه زده بودن و تن هردومون یه جور لباس پوشونده بودند. بابایی که هیچ وقت ندیدمش و هیچی ازش یادم نمیاد. یاد بچگی هامون افتادم و خنده ای کمرنگ روی لبهام جا بست. عکس ها رو برداشتم و گذاشتم توی ساک. مامان همه وسایلشو جمع کرده بود. خیلی سخت بود که می خواست ما رو برای شش هفته تنها بگذاره. این اولین باری نبود که مامان می رفت به مأموریت های کاری. اما تنها نکته ای که منو حامدو بیشتر از هر چیزی ناراحت و عصبانی می کرد این بود که این بار بر خلاف همیشه که دایی می اومد خونمون ما باید می رفتیم خونه عمو. جایی که تا الآن نرفته بودیم. مشکل ما خونه نبود بلکه خود عمو بود. عمویی که تا به حال اونو یک بار هم ندیده بودیم. یعنی حتی نمی دونستیم قیافش چه جوریه! و تنها چیزی که ازش می دونستیم این بود که آدم خشکیه. تازه این حرف رو هم بر اساس گفته های مادرم می دونستیم.
دانلود رمان باغ مارشال
دانلود رمان آرامشی از جنس حوا
دانلود کتاب داستان بلند بر جاده های آبی سرخ جلد اول نوشته نادر ا
رمان حریم عشق
دانلود کتاب قدرت بی پایان ذهنتان
دانلود کتاب اندروید سکوت آفتاب
رمان فریاد زیر آب
دانلود رمان عاشقانه جدید fereshte 69 به نام گشت ارشاد
دانلود رمان عاشقانه جدید شکیبا.ن به نام لیلای قلبم