خلاصه داستان :

مثل همه ی رمانها یه دختر داریم و یه پسر …
و یه سری اتفاقات …
دختر قصمون شغلش ؟! شغلی مخالف رشته تحصیلیش …
پسر قصمون ولی مطابق رشته تحصیلی … ولی تو یه محیط کاری … اوه اوه …
هر دو شوخ … پررو … کل کلی … مهربون … مغرور … گاهی عصبی … ولی …غم هم دارن غصه هم دارن …
داستان از تصادفی شروع میشه که هیچ کدوم خودشونو مقصر نمیدونن و …

با تشکر از tina27 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

خلاصه داستان :

همونطور که از اسمش بر میاد پزشکی تو رمانم هست که خیلی مغرور … تنها هم هست … دختری از جنس تموم دخترا با خیلی آرزوها که سعی داره تک تک بهشون برسه …
در این بین کسی تو زندگیش وارد میشه ، نه مثل هر وارد شدنی … اتفاقی … خیلی اتفاقی … و این پزشک مغرور …

با تشکر از tina27 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

خلاصه داستان :

داستان در مورد دختریه به نام ونوس که پدری داره که نتونسته برای اون نقش پدری ایفا کنه (نه برای ونوس نقش پدری و نه برای مادر ونوس نقش همسری رو) و مادری که نابیناست و توانایی انجام کارهای شخصی خودش رو هم تا حدی نداره ، همین ها از ونوس دختری رو ساخته که متکی به خودشه و سعی داره خرج زندگی خودش و مادرش رو در بیاره تا منت پدر بی مسئولیتش رو از سر خودش و مادرش دور کنه و البته در این بین مجبور شده به خونه مردی به نام محمد برای پرستاری بچه خواهرش بره که زندگیش با ونوس فرق میکنه و ونوس داره سعی میکنه خودش رو با شرایط اینکار جدید و همینطور مشکلاتی که حضور بی وقت پدرش در خانه برای اون ایجاد کرده، وفق بده تا…

با تشکر از **غزل عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

خلاصه داستان :

تو تاریکی که دست و پا میزنم ، به هیچی نمیرسم …
جز همون سیاهی و سیاهی و ترس …
ترس از تاریکی ، دنیای من سیاهِ …
واسه اینکه نترسم ، به هر چیزی که سر راهم باشه چنگ میزنم ، هر چیزی …
حتی یه قلب سنگی …
حتی اگه اون قلب سنگی واسه من دردسر بشه …
حتی اگه اون یه تیکه سنگ تو سینه یه مرد مغرور باشه ، من بهش چنگ میزنم …
من … پرستش … اون قلب سنگی رو نرمش میکنم. حتی اگه کل زندگیم بشه خطا …
من … اون مرد مغرور رو مجبور به پرستیدن میکنم …

با تشکر از سحربانو69 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

خلاصه داستان :

داستان در مورد دختری به اسم رژا ست که به همه مرد ها شک داره و از همشون فراریه چون تو زندگیش سختی های زیادی کشیده و رنج های مادرش را از زندگی قبلی اش با پدرش دیده و این باعث شده که رژا با همه مرد های دور و اطرافش سرد برخورد کنه تا این که با یه تصادف مسیر زندگی رژا برای همیشه عوض میشه …

با تشکر از atefeh-jon عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

خلاصه داستان :

داستان در مورد فرگله! دختری که با عقاید خاص خودش زنده اس …
هیچ کسی رو توی دنیای خودش راه نمیده…
تا اینکه یه روز… یه پسر…. یه پسر که فرگل براش خاصه از راه میرسه…

با تشکر از roshanaaa عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

خلاصه داستان :

فریادش تمام اتاق رو گرفت. صداش پیچید و پیچید و پیچید و مثل یه سیلی محکم خورد به گونه ام.
متعجب نگاهش کردم، ناباور. خون توی رگ هام منجمد شده بود. فریادش همراه شد با پرت شدن گلدان بلوری که تکه تکه شد و هر تکه اش با صدا به گوشه ای افتاد. صورتش قرمز بود.
ـ تو … تو چی کار کردی؟ خیانت؟! خیانت به من؟! من چه اشتباهی مرتکب شده بودم؟
سرش رو خم کرد. مرد عصبانی رو به روی من حالا سرش رو خم کرده بود و سعی داشت اشکی که داشت از چشماش می ریخت رو پس بزنه.
ـ جز عاشقت بودن، جز پرستیدنت؟
این جمله رو گفت و به سمتم حمله کرد.

با تشکر از beste عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

خلاصه داستان :

حاضرم ذره ذره وجودم فلج بشه ولی نشنوم، نبینم، حس نکنم، تو یک کلوم نمونم، اگه قراره تو اون کافه بمونم…
تلخ تر از قهوه های اون کافه، حال و روز این روزای منه، زهر تر از اون زهر ماریا، سرنوشت همیشگی منه…
در مورد یه دختر نابینا که نابیناییاشو به لطف کسایی داره که فقط برای یک شب و از قضا در عرض یک لحظه از همون یک شب ، بهش هدیه میدن و حالا…

با تشکر از ارغوان1367 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

خلاصه داستان :

داستان درمورد یه دخترهِ…
دختری مهربون اما جسور و البته یکمی هم شیطون…
دخترِ قصه ی ما مادرش رو تو یه حادثه از دست داده و با خواهر و پدرش زندگی میکنه…
بعد از مدتها پدرش برای سروسامون دادن بچه ها با یه خانوم ازدواج میکنه اما الیکا مخالفتش رو به وضوح نشون میده…
از همون موقع که پای اون خانوم به خونه ی اونا باز میشه، پدرش باهاش سرد برخورد میکنه…
الیکا از بچگی عاشق بازیگری بود اما به دلیل مخالفت پدرش نتونسته به هدفش برسه…
اما تصمیم میگیره که این موضوع رو با عموی بزرگش در میون بذاره ، که تسلط بیشتر رو پدرش داره!
بالاخره الیکا به یه موسسه بازیگری میره واونجا با کسی آشنا میشه که مسیر زندگی ش رو کلاً تغییر میده…

با تشکر از armila98 و marjan17 عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

خلاصه داستان :

ماتینا دختریه ناز پرورده ، دختری که توی دنیا تنهاس و فقط یه همدم داره …مادرش . که اونم توی 15 سالگیش تنهاش میذاره و میره…
بعد از اون ماتینا میمونه و یه عالمه خاطره. خاطره های جورواجور با مادرش …
تک فرزند خانواده شونه … بعد از فوتِ مامانش پدرش ماتینا رو بزرگ میکنه … پدر ماتینا در حالی که اون فقط پانزده سالشه میره و نا مادری میاره بالا سر ماتینا …
اومدن اون نامادری به خونه ی پدر ماتینا تازه اول ماجراس …
ماتینا سعی داره باهاش خوب باشه ، اونم با ماتینا مشکلی نداره . اما تمام مشکلات اونا با هم از روزی شروع میشه که شراره یکی از پسرهای فامیل خودشون رو برای ازدواج با ماتینا جلو میکشه و …

با تشکر از baran . M عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .